98

98


سلام دوستان. چند قسمت دیگه نگاه کامل میشه . این رمان بر اساس زندگی واقعی من بود و مسلما شاید هیجانات یه رمان تخیلی رو نداشته باشه. اما خوشحالم که تا اینجا پیام های مثبت زیادی گرفتم و دوست داشتین.

بعد نگاه یه داستان واقعی دیگه به اسم #حس_گمشده تو کانال قرار میگیره. اما اینبار راوی ماجرا مرد هست . داستان واقعی زندگی این آقا انقدر عجیب و جالبه که من وقتی شنیدم با اطمینان گفتم ممکن نیست اما خب ممکن بودو شدو خداروشکر الان از زندگیش راضیه 😂

ببخشید پر حرفی کردم . بریم سر پارت امروز

#نگاه #98

وقتی رسیدیم خونه امیر پیام داد 

- آسون تر از انتظارم بود

براش علامت خنده فرستادمو گفتم 

- دیدی الکی میترسیدی

- من و ترش 

شکلک کج و کوله فرستادم براش و گفتم 

- بابام چی میگفت ؟

- اگه میخواست تو بدونی که بلند میگفت 

براش اخم فرستادمو گفتم 

- باشه پس منم نمیگم به من چی گفت 

امیر سریع نوشت

- ئه چی گفت خب ؟

- اگه میخواست تو بدونی که بلند میگفت 

جمله خودشو بهش تحویل داده بودم

علامت عصبانی فرستادو گفت 

- من نمیتونم بگم بهت... یعنی میتونما. اما بگم تا سه روز میری محو میشی برا همین نمیگم 

از حرفش فکرم هزار جا رفتو دو دل شدم

معذب بودم هنوز پیش امیر 

برای همین نوشتم

- منم همینطور ... شب بخیر 

اینترنتمو قطع کردمو گوشیو گذاشتم کنار 

برام مسیج عادی اومد

- ئه هنوز نگفته فرار کردی؟ شب بخیر 

هیچی نگفتم بهش

فقط با لبخند خوابیدم

اما خواب هایی دیدم که باورم نمیشد

ذهنم خیلی بهم ریخته بود 

روز بعد با صدای بحث مامان و بابا بیدار شدم

مامان میگفت 

- تو چون برادر زاده اته اینجوری میگی ... فکر کن پسر غریبه است... اونوقت حاضری یکی یه دونه ات رو بهش بدی ؟

بابا هم گفت 

- کی یه دونه چیه خانم اولا ما سه تا بچه داریم ! انقدر این دخترو لوس نکن ... دوما این دوتا خودشون همو میخوان من چکاره ام این وسط 

سریع بلند شدم رفتم بیرون که مامان گفت 

- سنش که زیاده . زنم که طلاق داده. اخلاقم که درست نداره. من نمیدونم به چیش دلت خوشه نگاه 

همه اینارو با اخم به من میگفت


Report Page