98

98

hdyh

*سیندی*

نمیخواستم برگردم پیش نیک 

ولی بخاطر حرف هایی که میا زده بود مجبور شدم 

نه فقط اون باید مالیا و ایان رو پیدا میکردم

برگشتم...

همه بودن 

مالیا روی کاناپه بود 

ایان و نیک ایستاده بودند 

نیک راجب آتنا حرف میزد که باید از اینجا دور شه 

بهش گفتم که من میبرمش و بردم 

آتنا زیبا بود معصوم بود 

اما شیطان بود 

نمیدونستم باید کجا برم 

رفتم نزدیک مرز 

مرز دنیای ما و دنیای شیاطین 

همونجا نشستم

به تک درخت مرز تکیه کردم

آتنا بغل کردم 

خواب بود انگار خیلی وقت بود که نخوابیده 

این دختر با نیک چیکار میکرد؟

چه سوال عجیبی انگار یادم رفته بود آخرین لحظه چی دیدم 

نیک هم یک شیطان بود 

رابطه ما از اول هم ممنوعه بود

اما حالا چیزی فراتر از ممنوعس 

سرمو به تنه درخت تکیه دادم 

جادوی محافظ رو فعال کردم و خودمون رو مخفی 

چشمام رو بستم به خواب نیاز داشتم 

من هم خستم 

خیلی خسته

*نیک* 

نتونستم مالیا رو نجات بدم 

تمام قدرتم بی فایده بود 

ایان رو تنها گذاشتم 

دردشو حس میکردم خیلی غمگین بود 

هممون ناراحتیم 

باید سیندی و آتنا رو پیدا میکردم 

هرجایی که فکر میکردم باشن رو گشتم ولی نبودن 

باید نیروی از دست رفتم رو جمع میکردم 

به سمت مرز رفتم 

با نزدیک شدن به مرز حس کردم یه فرشته به مرز خیلی نزدیک شده 

با سرعت پرواز کردم اما کسی نبود 

حضور یه شیطان رو هم حس میکردم اما هیچکس اینجا نیست 

نفس عمیقی کشیدم من باید از این مرز محافظت کنم 

چشمام رو باز کردم همه جا رو از زیر نظر گذروندم 

چیزی ندیدم 

با شنیدن بوی آشنایی به سمت تک درخت رفتم 

_سیندی؟

بو بوی سیندی بود اما هیچ صدایی نبود 

قدرتشو حس میکردم 

جادوشو میفهمیدم 

_سیندی جادوتو بردار باید حرف بزنیم 

سکوت 

_سیندی؟ 

دستمو روی هاله ی محافظ کشیدم و ورد رو خوندم 

سیندی خواب بود 

صحنه ی دلنشینی بود 

دخترم در آغوش معشوقم 

کاش این تصویر تا همیشه میموند

Report Page