975

975

زندگی بنفش

با نگرانی سر تکون دادم

میترسیدم بهش بر بخوره 

بگه این چه سوالیه و چی فکر کردی 

اما خیره شد به نقطه نامعلومی پشتم و گفت 

- نمیدونم واقعا ... فکر نمیکنم بشه بهش گفت تحریک شدن... بیشتر شبیه لرزیدن دلم بود 

یهو نگاهم کرد 

خندیدو گفت 

- این رمان خوندنای تو رو منم اثر گذاشت 

خندیدمو گفتم 

- ئه بگو دیگه نیما ... بقیشو بگو 

- چی بگم... همبن دبگه ... خان شما افتادی بغلم دلمو لرزوندی شبش خوابتو دیدمو دیگه از سرم نرفتی بیرون 

با این حرف کامل اومد رومو گفت 

- حالا هم ماچ مارو بده که خیلی خسته ام 

- نمیدم... باقیشو بگو... بعدش چی شد ...

برا امشب بسه باقی فرداشب 

با این حرف مشغول بوسیدن گردنم شد 

به زور خواستم از زیرش برم کنار که جدی نگاهم کردو گفت

- پشیمونم نکن بنفشه ها 

براش قیافهدر آوردم 

بازم خندید

از اینکه امشب انقدر سرحال بود خوشحال بودم

دیگه بهش گیر ندادم که زده نشه و باز برام از احساسش بگه 

خیلی دوست داشتم بدونم این سالها.... تا روزی که بیاد وسط کافی شاپو سیاوشو بترکونه چی بهش گذشت ...

اما باید صبر میکردم باز اینجوری خودش اعتراف کنه و بگه 

بوسه های نیما عمیق تر شدو منم که دلتنگ و پر از خواستن 

همراهیش کردم...

هیچکس از زندگی بقیه خبر نداره 

از غم و شادی تو دل بقیه 

پس نه باید برای کسی دلت بسوزه 

نه باید حسرت زندگیشو بخوری 

این قانون دنیاست... باید سرت به کار خودت باشه ... 

فقط اینجوریه که میتونی زندگی کنی و از زندگی کردنت لذت ببری ...

اینجوری بود که میتونستم با وجود شرایط عاطفه... با وجود نگرانیم برای نیما... با وجود فیلم های عمه و حرف های مادر نیما بازم تو بغل نیما آرامش بگیرمو از بودنش لذت ببرم 

شاید اگه بنفشه یکی دو سال پیش اینجا بود الان در حال گریه یا دعوا با نیما بود

اما این بنفشه ای که امروز هستم در حال لذت بردن از لحظه های با هم بودن بود 

***

یه بوسه رو پیشونیم نشست 

خودمو زیر پتو مخفی کردم

اما بوسه بعدی رو چشمم خورد 

خواب آلود گفتم 

- بزار بخوابم نیما 

منتظر بوسه بعدی بودم که دماغمو یکی گاز گرفتو توفی کرد 

شوکه سرمو عقب بردمو چشممو باز کردم 

نیما با نیش باز نگاهم میکرد

امیسا هم شاد و سر حال بغلش بودو نیما گفت 

- دخترم خواست مماختو بوس کنه یکم اشتباه عمل کرد 

ناخداگاه خندیدم

توف امیسارو از رو بینیم پاک کردمو گفتم 

- ننه اش فداش شه 

نیما خندیدو گفت 

- ببین چقدر دخترمون خانمه آروم بیدار شده منتظر صبحانشه 

امیسارو بغل کردمو گفتم 

- بله عشق مامانشه 

نیما سریع سو استفاده کردو گفت 

- بله ... حالا براش یه خواهر دیگه بیار بچه ام تنها نمونه

Report Page