97
نگاهم با نگاه تام گره خورد که با لحن محکمی گفت :
_ بگو چیکار کنم تا حالت خوب شه ؟
از سوالش پوزخندی رو لبام نشست و گفتم :
+ منو ببر پیش لوکاس .
_ خدااای من هزار بار بهت گفتم،لوکاس مرده
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :
+ باشه پس منو ببر سر مزارش
چند ثانیهای سکوت کرد و بعد گفت :
_ باشه اما یه شرط داره
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد :
_ باید قرص ها و غذاتو کامل بخوری .
منم سعی میکنم تا فردا یه فرصت مناسب پیدا کنم و بریم سز مزار لوکاس .
از حرفش اخم هام تو هم کشیده شد و با اعصبانیت گفتم :
+ همین امروز باید منو ببری اونجا وگرنه ...
نزاشت حرفمو کامل بزنم و با کلافگی گفت :
_ باشه باشه الان به خدمت کار میگم غذا و داروهاتو بیاره بعد از این که خوردیشون میریم .
سری تکون دادمو نگاهم رو از تام گرفتم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
.
.
.
بعد از خوردن ناهار و داروهام به سمت کمدم رفتم و بی حوصله یه لباس برداشتم و پوشیدم .
حوصلهی هیچ چیزی رو نداشتم حتی شونه کردن موهام !
موهامو سریع با کش مو بستمو از اتاق بیرون رفتم
توی این چند روز بدنم خیلی ضعیف شده بود.
با این که تازه ناهار خورده بودم انا هنوز احساس ضعف داشتم .
سریع از پله ها پایین اومدم و توی پذیرایی دنبال تام میگشتم .
اولین باری بود که توی این عمارت بودم و حتی نمیدونستم کجاست اما حدس میزدم باید همون عمارتی باشه که توی کلبهی ته باغش زندانی بودم !
هنوز چشمم همه جا رو نگذشته بود که صدای تام رو از پشت سرم شنیدم .
_ اماده شدی لورا ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
+ آره میتونیم بریم .
_ باشه عزیزم .
+ به من نگو عزیزم تو حق نداری که ...
میون حرف پرید و گفت ؛
_ اروم باش النا باشه اصلا هرچی تو بگی .
نفسمو محکم بیرون دادمو به سمت در رفتم .
وارد حیاط شدم و نگاهی به اطرافم انداختم که تام خودشو به من رسوند و با هم به سمت پارکینگ رفتیم .
سوار ماشین شدیمو تام حرکت کرد .
دل تو دلم نبود .
حس عجیبی داشتم ...