97

97


97 

اما فقط سری تکون دادو گفت  

- بهتره برگردیم هانا. من نمیتونم در آن واحد چندین مسئله رو حل کنم. اول عموم ... بعد تو  

با یان حرف چرخید سمت ماشین که کلافه گفتم  

- چرا اول اون ؟ 

عثمان بدون برگشتن سمت من گفت  

- چون اون عصبیم میکنه و این عصبانیت سر تو خالی میشه... پس اول اون باید حل شه برای من  

سوار ماشین شد 

به اجبار منم رفتم سمتش و سوار شدم  

عصبی گفتم  

- اون عصبیت میکنه و تو س من خالی میکنی ... چه دور جالبی . 

عثمان بازم سکوت کرد 

سکوتش کلافه ام میکرد. دوست داشتم دعوا کنیم 

جیغ و داد کنیم ... اما عثمان با یان سکوتش منو لبریز تر میکرد از خشم . 

از زبان عثمان : 

خیلی خودمو کنترل کردم تا آروم باشم  

تا خشمم رو بروز ندم و یه دعوای جانانه راه نندازم 

هانا بچه بود. این رفتارش از بچگی بود 

هرچند منم مقصر بودم اما اون الان داشت از قصد میرفت رو اعصابم  

نفسمو با حرص بیرون دادم 

آروم باش عثمان تو سه سال صبر نکردی که الان به این زودی همه چی رو از دست بدی 

وقتی موهای طلایی هانا زیر نور سرخ غروب ، تو باد میرقصید به خودم قول دادم هرجور شده همه چیو درست کنم  

من میدونم عشق مون انقدر ارزشمند هست که بخاطرش از غرورمون بگذریم  

هرچند هانا نذاشت اینو بهش بگم و ازش معذرت بخوام  

اما سر فرصت مناسب باهاش کامل صحبت میکنم 

فعلا باید عمو رو ادب کنم. دست این مردو من رو میکنم ... برای تمام این سالها که اون دختر بیگناه عذاب کشید باید تاوان پس بده .  

هانا چشم هاشو بسته بود. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود.  

نقشه ام ساده بود. یه شیشه از اون ودکا های اصل روسیم میتونست عمو که خوبه دوتای مثل اونو از پا بندازهع.  

اونوقت ازش خوب اعتراف میگرفتم  

در گاراژ رو زدم و هانا از ترمز ماشین بیدار شد


📚📚📚📚📚📚

داستان دختری که خواب های بیش از حد واقعی میبینه... خواب مردی از سرزمین سیاه و تاریک سایه ها، مردی که اونو به عنوان همسرش انتخاب میکنه! یه ازدواج صوری برای یه انتقام سخت اما با اولین بوسه ... همه چیز، زیر و رو میکنه.

#توکا_پرنده_کوچک در #کتابراه مطالعه کنید👇

https://www.ketabrah.ir/go/b46712/29eb20

همچنین در #طاقچه 👇

https://taaghche.ir/book/73059


Report Page