962

962

زندگی بنفش

امیسارو گذاشتم تو تختش

نیما همچنان سر گرم بود

آروم گفتم

- بریم شام ؟ 

- نه بیا اینجا

اینو گفتو دستمو گرفت

منو کشید تو بغلشو لم داد رو تخت.

منم لم دادم تو بغلش 

نگاه کردم به صفحه گوشی

دیدم چت نیازه 

نیما گفت 

- بخون دارم جوابشو میدم نظری داشتی بگو



سلام دوستان. من تا اینجا نوشتم یهو با گریه امیسا رو به رو شدم انگشتش تو اسباب بازیش گیر کرده باز. هر چی تلاش کردم در نیومد. دیگه این گیر کردن انگشت برا ما تکراری شده هفته ای یه بار گیر میکنه. داریم میریم دکتر . برگشتم یا شب این پارتو کامل میکنم براتون میذارم. احتمال زیاد بشه شب . ببخشید دیگه

Report Page