96

96


با صدای بلندی خندید و گفت :

_ لوکاس مرده میتونی توی اینترنت هم سرچ کنی اسم مت و تو رو هم به عنوان قاتلش نوشتن ! فکر کنم تا الانم خانواده ات اخبار رو دیدنو دنبال تو میگردن .

تحمل شنیدن حرف های تام رو نداشتم بغضی که به گلوم چنگ میزدو به زحمت قورت دادمو فریاد زدم ؛

+ توی عوضی داری دروغ میگی ، حتی اگه همه‌ی حرفات هم راست باشه باز نمیخوام اینجا بمونم فهمیدی آشغال ؟!!!!

_ آروم باش لورا ...


اشکی از گوشه چشمم چکه کرد و با صدای بلندتری فریاد زدم :

+ همه ی این اتفاق ها بخاطر تو افتاده تو باعث شدی لوکاس بمیره الانم میخوای منو دیونه کنی .


از روی تخت بلند شد و همونجوری که به سمت میومد گفت :

 _ آروم باش باهم حرف میزنیم .

گریه هام شدت گرفت و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفت :

+ نمیخوام باهات حرف بزنم فقط بزار من از اینجا برم . 

کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت : 

_ نمیتونم بزارم بری .

+ چراااا نمی تونی ؟!!

نگاهشو ازم گرفت که بلندتر فریاد زدم ؛

+ باتواااااااام چرا نمی تونی!؟؟ بگو لعنتی اشغال

 شونه هام رو تو دستاش گرفتو با لحن محکمی گفت : 

_ چون دوست دارم چون بدون تو نمی تونم زندگی کنم لورا ‌.

از حرفش خشکم زد که ادامه داد :

_ با این که میدونم بخاطر انتقام از بردارم وارد زندگی من شدی و کل خانواده ام رو از هم پاچیدی اما هنوز دوست دارم .


حرف هایی که تام میزد و نمی تونستم هضم کنم

خودمو از حصار دستاش بیرون کشیدمو گفتم :

+من فقط میخوام از این جا برم .

_ انقدر بی منطق نباش لورا ، تو هرجایی بری مطمئن باش از اینجا برات بدتر و اخرش میفتی زندان ، اصلا از خانواده ات خبر داری ؟! میدونی اونا تو این مدت چقدر نگران تو شدن ؟

با یادآوری خانواده ام که قرار بود چند روز پیش برم پیششون چشمام سیاهی رفت .

خدای من !!! چطور فراموششون کرده بودم ؟!

پاهام توان نگهداشتن وزنم رو نداشتن .

فقط خدا میدونه که مادرم الان تو چه وضعیه ! اشک های خشک شدم دوباره جاری شد و روی زمین افتادم .

تام سریع کنارم نشست و گفت :

_ حالت خوبه لورا ؟!...

_لعنتی 

دلم میخواست بمیرمو حتی یه لحظه دیگه توی این زندگی پر از بدبختی نباشم .

تام دستمو توی دستاش گرفت و شروع به بوسیدن دستام کرد .

_ خواهش میکنم لورا من نمی تونم تو رو توی این وضعیت ببینم خواهش میکنم اینجوری نباش .

انقدر ضعیف شده بودم که حتی تلاشی نکردم تا دستمو از دستای تام بیرون بکشم ...

اگه لوکاس واقعا مرده باشه من چطور میتونم از این به بعد زندگی کنم؟

اشک هام هر لحظه بیشتر میشد و نگاهم به یه نقطه از دیوار گره خورده بود و انگار مغزم کار نمیکرد .

هیچ وقت توی همچین وضعیتی گیر نکرده بودم .

تام دستامو نوازش میکرد و میخواست با حرف زدن درباره خانوادم تحریکم کنه از این وضعیت دربیام .

اما من هیچ کدوم از حرفاشم نمیشنیدم ‌.

خاطرتم با لوکاش جلوی چشمام تداعی میشد و غرقش شده بودم .

نمیدونم چقدر غرق رویاهام با لوکاس بودم که تام محکم شونه هام رو تکون داد و من و از رویای لوکاس جدا کرد .


نگاهم با نگاه تام گره خورد که با لحن محکمی گفت :

_ بگو چیکار کنم تا حالت خوب شه ؟

از سوالش پوزخندی رو لبام نشست و گفتم :

+ منو ببر پیش لوکاس .

_ خدااای من هزار بار بهت گفتم،لوکاس مرده 

بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :

+ باشه پس منو ببر سر مزارش 

چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد گفت :

_ باشه اما یه شرط داره

سوالی نگاهش کردم که ادامه داد :

_ باید قرص ها و غذاتو کامل بخوری .

منم سعی میکنم تا فردا یه فرصت مناسب پیدا کنم و بریم سز مزار لوکاس .

از حرفش اخم هام تو هم کشیده شد و با اعصبانیت گفتم :

+ همین امروز باید منو ببری اونجا وگرنه ...

نزاشت حرفمو کامل بزنم و با کلافگی گفت :

_ باشه باشه الان به خدمت کار میگم غذا و داروهاتو بیاره بعد از این که خوردیشون میریم .

سری تکون دادمو نگاهم رو از تام گرفتم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

Report Page