96

96


96

دوست ندارم بهم زور بگه... باید اینو بفهمه 

آیه و عمران پیاده شدنو همه رفتن داخل . 

با رفتن اونا منم پیاده شدمو به اطراف نگاه کردم

باد نسبتا ملایمی می اومدو آفتاب در حال غروب بود 

موهامو باز کردمو رفتم سمت دیواره آجری دور خونه 

منظره پائین دست خیلی زیبا بود

روی دیوار ها شیشه خورده و سیم که به نظر سیم برق بود رد شده بود 

برای همین کمی بالا تر ایستادمو به منظره دشت پائین دست خیره شدم 

حرکت باد تو موهام حس خوبی بهم میداد. 

انگار سالها بود این حسو از دست داده بودم 

نمیدونم چقدر ایستادم اونجا و به جای فکر کردن غرق زیبائی این طبیعت زمخت شدم 

اینجا شبیه عثمان بود

زیبا اما سخت... یه زیبایی نالطیف ...

نفسمو خسته بیرون دادم که دست گرم عثمان رو کمرم نشستو کنارم ایستاد

آروم گفت 

- هانا ... درسته تو از من ناراحتی.. اما عشق انقدر ارزشمند هست که ...

نذاشتم حرفش تموم شه

از دست های عثمان فاصله گرفتم و گفتم 

- آره ... عشق ارزشمنده اما انقدر نه که کسی آسیب ببینه... تو تو حمام منو آزار دادی عثمان. نمیشه عاشق باشی و عذاب بدی... مگه اینکه بیمار باشی. 

صورت عثمان هیچ حسی رو نشون نمیداد

برای همین عقب رفتم و گفتم 

- اگه بیماری... اگه تو کنترل خشمت مشکل داری بهم بگو. حداقل اونجوری میفهمم نیاز به تراپیست داری نه وکیل 

یه تای ابرو عثمان بالا پریدو گفت 

- وکیل ؟

با تکون سر گفتم 

- آره وکیل... من جدی به جدایی فکر میکنم اگه بخواداون اتفاقات تکرار شه 

آماده عصبانیت بی حد و مرز عثمان بودم

اما فقط سری تکون دادو گفت 



سلام دوستان‌ . حتما تو کانال کافه هلو عضو بشید جلد اول و دوم آموروفیلیارو اونجا میزارم

اینم لینک پارت اول

https://t.me/holo_tel/3247

Report Page