96
#نگاه #96
بابا به من نگاه کردو گفت
- تو هم نگاه ؟
سرمو پائین انداختم و نریمان گفت
- قضیه چیه ؟
زن عمو با خوشحالی گفت
- الهی شکر یه عروسی دیگه داریم ...
اون لحظه قشنگ تو مبل فرو رفته بودم
صدرا و خانومش با خوشحالی گفتن به به مبارکه ...
نادر و خانومش با خنده گفت
- ای کلک ها ...
نریمان هم آروم گفت
- ئه ئه من شک کرده بودما ...
اما مامان گفت
- هنوز که چیزی نشده
زن عمو گفت
- مهم خواستنه ...
بابا گفت
- بله اما بعدش خیلی چیزای مهم دیگه هست ...
به امیر نگاه کردو گفت
- باید با هم صحبت کنیم ...
- من در خدمتم
امیر اینو گفتو رفت پیش بابا نشست که زن عمو گفت
- خواستم شیرینی بگیرما
نریمان سریع گفت
- ئه زن عمو زرنگی ... نگاه یکی یه دونه خاندانه باید با تشریفات شیرینی بیارین
همه خندیدن اما من فقط تو صندلی فرو رفته بودم
بابا و امیر همایون و عمو گرم حرف بودن
انگار در حال معامله ایستگاه فضائی میر بودن !
سلام دوستان. بعد اتمام رمان نگاه یه ماجرای واقعی دیگه تو کانال قرار میگیره
اسمش #حس_گمشده هست و باز هم با حمایت بنفشه عزیز براتون داره آماده میشه. راوی داستان ایتبار یه مرد هست و ماجرای جالبی داره . روز های دیگه براتون بیشتر ازش میگیم