954

954

زندگی بنفش

چند لحظه تو سکوت فقط به نیما نگاه کردم

عاطفه تو ذهنم مجسم شد

آخرین باری که دیدمش.

چشم هاش ...

بلایی که سر سمیه آوردن واقعا هم میتونست آدمو به جنون بکشونه.

منظورم عذاب وجدانش بود 

زیر لب گفتم 

- یعنی چی ؟

نیما بدون نگاه کردن به من گفت 

- نمیدونم... بزار بریم ببینیم چه خبره 

دیگه تا خود بیمارستان حرفی نزدیم

وقتی رسیدیم دیدم بیمارستان نیست

یه کلینیک روانیه 

محمد رضا و نیلا تو سالن انتظار نشسته بودن

نیلا آروم تو بغل باباش بود

دیدمش دلم آشوب شد 

این بچه عجیب صورت سمیه رو برام تداعی میکرد

رسیدیمو سلام کردیم

امیسا تو کریر همراه نیما بود 

دستمو به سمت نیلا دراز کردمو اومد بغلم 

چون هنوز با بلند کردن چیزای سنگین مشکل داشتم سریع نشستمو محمد رضا گفت

- نمیدونم چطوری لطفتون رو جبران کنم 

نیما جواب داد

- ما که کاری نکردیم هنوز ... عاطفه چطوره؟ دکتر چی میگه ؟ 

محمد رضا نشستو گفت 

- دکتر کلی آرمایش و تست ازش گرفت

میگن بخاطر بی خوابی و این فشار عصبی هورمون هاش بهم ریخته اینجوری شده

آروم پرسیدم 

- الان چطوره 

محمد رضا چشم هاشو دست کشیدو گفت

- داغون ... همش گریه میکنه نیلارو رده بهم ... مواظبش نباشم سمیه ناراحت میشه ... میگه سمیه اینجاست


سلام دوستان برای خوندن رمان آموروفیایا که راجع به یه عیتیش خاص تو رابطه است شما میتونین برین کانال موج و با هشتک #آمور پارتشو پیدا کنین و بخونین 😘 ای دی کانال موج اینه :

@Moooj

اینم لینک قسمت اولش👇👇👇

https://t.me/Moooj/87544


Report Page