95

95


سلام دوستان. پارت دیروز گویا برا یه سری باز نشد . برای همین حالا هر دو پارت رو براتون یه جا میذارم 😘👇


94

بوروس بلند شد و ایستاد و گفت

- یه بار گفتم به من دستور نده کیت 

فقط نگاهش کردم

من نگران خانواده ام بودم

اونوقت اون به فکر چی بود 

آروم گفتم 

- حق داری حس منو نفهمی ... تو سالهاست دیگه خانواده ای نداری که نگرانشون باشی 

ابروهای بوروس بابا پرید

عصبانیتش تبدیل بخ خشم شد

آماده بودم سرم داد بزنه 

اما لب هاشو فشار داد

انگار به زور داشت جلوی خشم خودشو میگرفت 

نفسشو با حرص بیرون داد 

به سمت در رفتو گفت 

- میرم دنبال خانواده ات اما به من دستور نده 

هنگ فقط به رفتنش نگاه کردم

بروس رفت بیرونو درو کوبید 

اما لبخند آرومی رو لب من نشست

باورم نمیشه بدون دعوا رفت دنبال خانواده ام

از بوروس این انتظارو نداشتم

اما این کارش واقعا حست خوبی بهم داد

دوباره دراز کشیدم رو تخت و به بوروس فکر کردم.درسته تا حدودی وحشی بازی داره

اما گاهی واقعا مهربونه 

از فکر به این چیزا دلم گرم شد

چشم هامو بستمو سعی کردم بخوابم

اما با دیدن تصویر پشت پلکم از خواب پریدم ...


95

تصویر بابا رو میدیدم که غرق خونه ...

مامان و داداشمم همینطور 

دلم پیچید 

دوئیدم سمت سرویس و بالا آوردم 

چیز زیادی تو دلم نبود 

برگشتم رو تخت

حالم بد بود . بوروس شمارشو بهم داده بود . پیام دادم بهش

من بالا آوردم دارم ضعف میکنم 

فرستادمو چشممو بستم 

نا نداشتم چک کنم ببینم پیامم رسیده یا نه

اما صدای در زدن اومدو بعد هم در باز شد 

همون پسر جوون که تو کتابخونه دیده بودمش بود

تام ...

با سینی غذا 

اومد داخل و سینی رو گذاشت کنارم 

آروم گفت 

- میخوای کمکت کنم ؟

اگه شرایط دیگه بود میگفتم نه

اما واقعا نا نداشتم برای همین گفتم 

- آره... میشه یه چیز ... شیرین ...

خودش فهمید 

کمک کرد بشینمو لیوان نوشیدنی رو برام نگه داشت با نی کمی خوردمو چشم هامو بستم 

رفته رفته انگار جون به تنم برگشتو حالم بهتر شد 

به سختی گفتم مرسی که بازم لیوانو برام بلند کردو گفت 

- خواهش میکنم. راحت باش. تو یه انسانی و خیلی بدنت ضعیفه 

نگاهش کردم کمی از نوشیدنیم خوردمو گفتم 

- تو هم یکی از اونائی ؟

خندیدو گفت 

- من خیلی وقته یه خوناشامم چندین برابر سن تو

- بوروس واقعا هزار سالشه؟

لیوانو برام نگه داشت تا باز بخورم و گفت 

- آره ... حالا بخور تا جون بگیری. بوروس بیاد ضعف داشته باشی منو میکشه 

خندیدمو گفتم 

- واقعا فکر میکنی انقدر براش مهمه ؟

ابرو هاش رفت بالا پیشونیش و گفت 

- خیلی بیشتر از انقدر 

متعجب نگاهش کردم که خندیدو گفت 

- تو الان یه ابر خوناشام رو حمل میکنی 

تعجبم بیشتر شد که به شکمم گفت 

- اون بچه تو وجودتو میگم !

Report Page