95

95


الناز مکث کردو گفت 

- نمیام ... نمیخوام هیچ ربطی به شما داشته باشم 

- بیا... شک نکن ضرر نمیکنی  

با این حرفم مکث کرد اما دوباره گفت 

- دست از سرم بردار سام ...

گوشیو قطع کردو خیره شدم به صفحه گوشی ... 

نه دست از سرت بر نمیدارم الناز ... تو باید کمکم کنی ... مجبوری ...

با این فکر ماشینو دوباره روشن کردمو به سمت خونه الناز حرکت کردم .

امیر ::::::::::

ترنم تمام مدت با غذاش بازی میکرد 

عصبانیتم بخاطر سام ... فشاری که روم بود بخاطر کنترل خودم کنار ترنم ...

حرف و تهدید پدر بزرگم ...

همه و همه فشار زیادی روم ایجاد کرده بود 

تمام مدت سعی میکردم از کوره در نرم. 

اما همین کار ترنم هم رفته بود رو اعصابم 

کلافه گفتم 

- پس چرا نمیخوری ؟

با چشم های غمگین نگاهم کردو گفت 

- نمی تونم ... از گلوم پائین نمیره ... 

نگاهش رو صورتم چرخیدو رو لبم سابت شد با ناراحتی ادامه داد

- لبت هم کبود شده ...

لعنت به تو سام که هرچی میکشم از توئه ... 

سری تکون دادمو گفتم 

- لب خودتم کبود شده ... 

شوکه شدو لبشو گزید اما یهو سرشو پائین انداختو گفت 

- این کجا و اون کجا ...

چونه اش رو گرفتمو سرشو بلند کردم . تو چشم هام غمگین نگاه کرد که گفتم 

- با زانو غم بغل کردن کاری درست نمیشه ترنم ... بهتره تو غم و ناراحتی نه غرق شی ... نه به من انتقالش بدی ... 

- نمیتونم ... دست خودم که نیست ...

انگشتمو زیر لبش کشیدمو گفتم

Report Page