95
95
دهن باز کردم بگم فرقی نداره با کی !
اما دهنم باز موند
عروسی من با عثمان
دهنم باز و بسته شد اما هیچ صدایی از بین لب هام بیرون نیومد. من! من و عثمان ! من که الان عملا ... خدای من... عثمان... من ... ازدواج ... مغزم جواب نمیداد. وقتی پیتر اون شب حالمو گرفت و عثمان اومد کمکم با خودم گفتم کاش میشد عثمان دوست پسرم باشه. انقدر جنتلمن و متشخص !
اما هیچوقت فکر نمیکردم اون واقعا به من حس داشته باشه
با وجود اینکه تو اتاق منو بوسید
بازم شک داشتم واقعی بوده باشه. فکر میکردم براش یه بچه بازیم ! حقیقتا هم من بچه بودم ! کی تو 15 سالگی ازدواج میکنه !
البته من داشتم 16 میشدم اما بازم ! کی تو 16 سالگی ازدواج میکنه
همچنان میخکوب بودم که هارود اومد دنبالمو گفت
- هانا نمیخوای بیای؟
مثل مرده متحرک به سمتش رفتم اما مغزم همچنان هنگ بود !
بدنم داشت حس های مختلفی که تو بغل عثمان داشتمو مرور میکردو یه چیز تو سرم تکرار میشد
تو برای یه رابطه جدی کوچیکی !
خدای من هانا عثمان راست میگه من کوچیکم اما ... اما لعنتی من عثمانو میخوام ... نباید بیخیال من شه .