94

94


94

بوروس بلند شد و ایستاد و گفت

- یه بار گفتم به من دستور نده کیت 

فقط نگاهش کردم

من نگران خانواده ام بودم

اونوقت اون به فکر چی بود 

آروم گفتم 

- حق داری حس منو نفهمی ... تو سالهاست دیگه خانواده ای نداری که نگرانشون باشی 

ابروهای بوروس بابا پرید

عصبانیتش تبدیل بخ خشم شد

آماده بودم سرم داد بزنه 

اما لب هاشو فشار داد

انگار به زور داشت جلوی خشم خودشو میگرفت 

نفسشو با حرص بیرون داد 

به سمت در رفتو گفت 

- میرم دنبال خانواده ات اما به من دستور نده 

هنگ فقط به رفتنش نگاه کردم

بروس رفت بیرونو درو کوبید 

اما لبخند آرومی رو لب من نشست

باورم نمیشه بدون دعوا رفت دنبال خانواده ام

از بوروس این انتظارو نداشتم

اما این کارش واقعا حست خوبی بهم داد

دوباره دراز کشیدم رو تخت و به بوروس فکر کردم.درسته تا حدودی وحشی بازی داره

اما گاهی واقعا مهربونه 

از فکر به این چیزا دلم گرم شد

چشم هامو بستمو سعی کردم بخوابم

اما با دیدن تصویر پشت پلکم از خواب پریدم ...


سلام دوستان. داستان #نگاه که یه ماجرای واقعی هستو اینجا میتونین بخونین 👇👇👇👇 قسمت اولش پین شده با سرچ هشتک #نگاه هنه قسمت هاشو بخونین

http://t.me/cafe_zendeh

Report Page