94

94



با تابش نور زیادی که داشت چشمام رو اذیت میکرد پلک های خسته ام رو از هم جدا کردمو به سختی نگاهی کردم .

به زحمت از روی تخت نیم خیز شدم و تو نگاه اول چشمم به پنجره‌ی قدیی که رو به روم بود خورد .

خودمو روی تخت کمی جا به جا کردم تا از زیر تابش نور خورشید بیرون بیام .

بعد از چند بار پلک زدن بلاخره چشمم به نور اتاق عادت کرد و تونستم اطرافم رو ببینم .

توی یه اتاق بزرگ و خیلی شیک بودموصدای پرنده ها از پشت پنجره به گوش می رسید .

با یادآوری اتفاقاتی که تو کلبه افتاده بود به زحمت از روی تخت بلند شدمو به سمت در اتاق رفتم .


قبل از این که دستگیره در رو بگیرم در باز شد و تام به همراه یه سینی وارد اتاق شد .


با دیدنم لبخندی زد و گفت :

_ بالاخره بیدار شدی عزیزم ؟!


با تنفر بهش چشم دوختم که به سمت تخت رفتو بعد از این که سینی روی میز گذاشت گفت :

_ برات صبحانه آوردم دکترت گفته باید حتما تمام وعده های غذایی رو ...

حرفش تموم نشده بود که وسط حرفش پریدمو با تنفر گفتم :

+ برای چی منو اینجا اوردی ؟ من می‌خوام برم .

لبخندی بهم زد و با خونسردی گفت :

_ میخوای بری ؟ کجا بهتر از اینجا میتونی بری ؟؟! با شرایطی هم که تو داری هیچ کس حاضر نیست جایی به تو بده


از حرفش عصبی شدمو گفتم :

+ من می‌دونم لوکاس زنده اس ، اون روزنامه هم حتما جعلیه .


با صدای بلندی خندید و گفت :

_ لوکاس مرده میتونی توی اینترنت هم سرچ کنی اسم مت و تو رو هم به عنوان قاتلش نوشتن ! فکر کنم تا الانم خانواده ات اخبار رو دیدنو دنبال تو میگردن .

تحمل شنیدن حرف های تام رو نداشتم بغضی که به گلوم چنگ میزدو به زحمت قورت دادمو فریاد زدم ؛

+ توی عوضی داری دروغ میگی ، حتی اگه همه‌ی حرفات هم راست باشه باز نمیخوام اینجا بمونم فهمیدی آشغال ؟!!!!

_ آروم باش لورا ...


اشکی از گوشه چشم چکه کرد و با صدای بلندتری فریاد زدم :

+ همه ی این اتفاق ها بخاطر تو افتاده تو باعث شدی لوکاس بمیره الانم میخوای منو دیونه کنی .


از روی تخت بلند شد و همونجوری که به سمت میومد گفت :

 _ آروم باش باهم حرف میزنیم .

گریه هام شدت گرفت و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفت :

+ نمیخوام باهات حرف بزنم فقط بزار من از اینجا برم . 

کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت : 

_ نمیتونم بزارم بری .

+ چراااا نمی تونی ؟!!

نگاهشو ازم گرفت که بلندتر فریاد زدم ؛

+ باتواااااااام چرا نمی تونی!؟؟ بگو لعنتی اشغال

 شونه هام رو تو دستاش گرفتو با لحن محکمی گفت : 

_ چون دوست دارم چون بدون تو نمی تونم زندگی کنم لورا ‌.

از حرفش خشکم زد که ادامه داد :



Report Page