94

94


#نگاه #94

وارد که شدیم از نگاه عمو و زن عمو فهمیدم خوشحالن

مخصوصا زن عمو 

لبخند از لبش پاک نمیشد 

امیر هم آروم و با لبخند بود 

صدرا و زنش هم بودن 

تا شام حرفی نشد

برای امیر نوشتم

- پس کی میگه بابات ؟

برام نوشت

- چه عروس هولی 

علامت اخم و عصبانیت براش فرستادم که عمو گفت 

- داداش... میخواستم امشب یه چیزی بهت بگم 

قلبم ریخت 

تو صندلیم فرو رفتمو قلبم تاپ تاپ میزد 

عمو رفت پیش بابا نشستو آروم شروع کردن به صحبت 

منم گوشیمو گرفتمو خودمو مشغول نشون دادم

اما فقط گوشی رو بالا پائین میکردم

میترسیدم حتی به بابا نگاه کنم 

به زور زیر چشمی نگاه کردم دیدم اخم کرده

دلم بدتر ریخت 

دستام یخ شده بود

یهو دیدم یه لیوان شربت جلومه 

امیر با لبخند لیوانو به دستم دادو آروم گفت 

- بخور رنگت پریده 

با خجالت به اطراف نگاه کردم


Report Page