934

934

زندگی بنفش

سلام دوستان دیشب پارت سوپرایز گذاشتم براتون تو کانال . قبل این پارت اول اونو مطالعه کنین 😘


اخم کردمو گفتم

- خودت مگه نمیبینی؟ گوشیتو از زو تخت بردارم مرتبش کنم 

با این حرف گوشیشو گرفتمو دادم دستش

خودمو با مرتب کردن تخت سر گرم کردم 

نیما دوباره رفتو نشستم رو تخت 

انتظار داشتم حداقل وقتی از اینجا میریم با دل خوش و شرایط بهتر باشه

نه اینجوری 

امیسا بیدار شدو باعث شد فکر و خیالو بزارم کنار

تو نیم ساعت چمدونارو بستیم

تونه رو مرتب کردیم

یخچالو خالی کردیم و راه افتادیم

حس غم بدی داشتم 

نیما گفت امیسارو بذارم تو کریر ماشینش و خودم برم جلو بشینم مثل وقتی اومدیم

اما به بهونه شیر دادن به امیسا خودمم رفتم پشت ماشین نشستم 

شرایط بدی بود

از نیما ناراحت بودم

اما فشار زیادی روش بودو نمیتونستم باهاش دعوا کنم

سلامتی نیما مهم تر بود

اما این خود خوری کردنا باز حالمو بد کرده بود

مخصوصا معده ام که از خود صبح میسوخت 

امیسا خوابید گذاشتمش رو کریرش 

کمربندشو بستمو سرمو تکیه دادم به صندلی که نیما گفت 

- جلو تر وایمیستم بیا جلو 

- نمیخواد بریم

- نمیخواست نمیگفتم

عصبی گفتم 

- نیما جان سر چیز ساده جرا بحث میکنی این بچه دو دقیقه دیگه بیدار میشه باز من باید بیام عقب

- عیبی نداره میری عقب 

بحث بیخودی بود

اما انگار تمام خشم من از نیما تو این بحث بیخود بیدار شده لود

با عصبانیت گفتم

- تو هر چیزی ...

یهو درد تو معده ام پیچید 

حس ترش کردن بدی بهم دست داد

تا پشت گلوم بالا اومد

بکر کردم دارم بالا میارم

سریع پارچه دورپیچ امیسارو گرفتم جلوم

اما بالا نیاوردم

نیما توقف کرد

کلافه رفتم جلو نشستم

حس تهوع ام رفع نمیشد

نیما گفت

- چی شده ؟

- تهوع دارم

- صبحانه نخوردی... الان یه لقمه بخور 

با حرص گفتم

- وقتی تهوع داری غذا نباید....

باز اون حس بد اومد

حرفم نیمه تموم موند

انگار کسی شکمم چنگ میزد 

نیما کلافه گفت

- میشه بحث بیخود نکنی حال خودت بدتر میشه

حق با نیما بود 

ساکت شدمو خیره شدم به بیرون

اونم دستشو گذاشت رو پام

من میدونستم تمام این بیا جلو های نیما فقط برا همین بود 

اینکار به گفته خودش آرومش میکرد

نه حالشو داشتم نه توانشو 

چشممو بستم در کمال ناباوری تا خونه خوابیدم

بیدار شدم تو پارکینگ بودیم

نیما کمک کردو وسایلو بردیم بالا 

اما نیومد تو و سریع رفت 

معده دردم ولم نمیکرد

بازم عسل خوردم

به امیسا شیر دادم

حال درست کردن غذا نداستم فقط یه سوپ برای امیسا بار گذاشتم گفتم خودمم همونو میخورم 

چمدونارو باز کردم 

مشغول کارا بودم

نمیدونستم میتونم به مامان اینا زنگ بزنم یا نه

نزدیک دو ظهر رسیده بودیمو الان ساعت ۹ شب بود

از نیما خبری نبود

دوست نداشتم بهش زنگ بزنم اما چاره ای نبود 

یکم از سوپ امیسا برا خودم ریختم 

شماره نیمارو گرفتم 

هنوز جواب نداده بود که یه قاشق خوردم انگار یه قاشق اسید خورده باشم

معده ام سوختو قبل اینکه تکون بخورم بالا آوردم 

گوشی از دستم افتادو رو کف آشپزخونه شروع کردم به عوق زدن

عوق زدنم بند نمی اومد 

چشمام نمیتونستم باز کنم

گریه امیسا از یه سمت 

صدای نگران نیما از سمت دیگه که صدام میکرد تو سرم میپیچید

بلاخره عوق ها تموم شد

نفس گرفتم

چشمام تازه دید 

اما از ترس بدنم سست شد

کلی خون بالا آورده بودم



Report Page