932

932

زندگی بنفش

آروم هولش دادم از روی خودم کنار و گفتم

- الان نه نیما 

اما کمی با خشونت برگشتو گفت

- باز داری لج میکنی

عصبی گفتم 

- نه عزیزم چرا لج کنم نیما... میترسم امی بیدار شه 

- نمیشه ... 

اینو گفتمو خودش افتاد به جون لباس های من 

دوبار دیگه سعی کردم ککنارش بدم 

نمیدونم چرا اما حسش نبود

ولی نیما حسابی غرق حسش بود 

لختم کرد بلاخره و گفتم

- حداقل بریم پائین

نشست رو تختو گفت 

- تخت امیسو میذارم تو راهرو 

با این حرف دو طرف تخت سفری رو گرفتو برد تو راهرو گذاشت

درو بستو برگشت تو تخت

این کارشو دوست نداشتم

باز معده ام درد گرفته بود 

کلافه گفتم 

- معده ام اذیتنه 

افتاد به جون تنمو گفت 

- اونم خوب میکنم. مشکل بعد؟

دستشو رو شکمم کشید و کردنمو مکید

باز از اون شبا بود که تو حال خودش بود

اینو از مک طولانی لباش روی گردنم میشد حس کرد

از لذت به درد میرسید

کلافه خودمو عقب کشیدمو گفتم آروم نیما

کمرمو محکم گرفتو گفت

انقدر وول نخور

از درد دستش رو کمرم بدنم عصبی شد 

چرخیدم تا از زیر دستش برم کنار

اما محکم تر فشار داد

حس کردم انگشتاش رفت تو تنم 

نالیدم 

- آی... نیما...

- بنفشه آروم بگیر...چته ؟ مگه میخوام بهت تجاوز کنم 

- عصبی گفتم 

- کمرمو ول کن تا آروم بگیرم نفسم رفت از درد 

بلاخره کمرمو ول کردو گفت

- اگه گذاشتی ...

رفت پشت سرم

فکر کردم قهر کرد و بیخیال شد 

اما دوباره کمرمو گرفتو بدون آمادگی حرکت اولشو زد ...

*

*

امیسا هنوز بیرون اتاق بود 

دست نیما دور کمرم قفل بودو همچنان از پشت تو بغلش بودم

میتونستم امشبو تو دسته های بد قرار بدم

یه رابطه که فقط برای تخلیه نیما بود نه من .

درد معده ام واقعا آروم شده بود

اما قلبم حالا درد میکرد

بعد این مدت دوست نداشتم فکر کنم که نیما هنوز آدم قبله 

دوست داشتم این اتفاقا واقعی نبودو باور میکردم نیما خیلی عوض شده

اما حقیقت این بود که نیما عوض نشده

چون رفتار من تغییر کرده بود زندگیمون رنگ آسایش ظاهری داشت

باز هرچی باب میل نیما نمیشد باعث همین شب های سخت میشد 

دستشو رو شکمم کشیدو هومی گفت 

خواستم بلند شم که منو به خودش فشرد و گفت

- نرو 

منو رو بدنش حرکت داد

باورم نمیشد بعد اون رابطه هنوز جون داره برای یه بار دیگه

آروم گفتم

- برم توالت میام 

ولم کردو گفت 

- زود بیا 

رفتم توالت

بازم تنم کبود شده بود . اما نه اون کبودی هایی که دوست داشتم

محصوصا جای انگشتای نیما رو کمرم آزارم میداد

بدنم شبیه بدن یه نفر بعد رابطه عاشقانه و خشن نبود

شبیه بعد یه رابطه خشن بدون عشق بود 

امیسارو چک کردم

برگشتم زیر پتو 

طاق باز خوابیده بود

منو کشید روی خودشو گفت 

- به یاد قدیم ها

تو دلم پوزخند زدم

واقعا به یاد قدیما

اما اینبار باهاش نجنگیدم

خودم قبل اینکه بخواد کاری کنه روش نشستمو باهاش همکاری کردم

وقتی در نهایت یه اتفاق می افتادچقدر بجنگم 

نیما منو میبوسید

اما من تو ذهنم فقط یه چیز بود 

واقعا جایگاهم تو زندگی نیما کجاست؟

شب های اینجوری منو تو حال بدی میذاشت



سلام دوستان. یه رمان میخوام بهتون معرفی کنم. رمان دوست خوبم رعنا عزیز. احتمالا خیلی ها میشناسینش. این رمان بر اساس واقعیته. لینک رمان درخواستیتونو میذارم پائین پارت امروز 💋

Report Page