92

92

hdyh

چشماش همچنان باز بود

ولی هیچ مردمکی وجود نداشت 

بدنش از اون سردی اول در اومده بود

تنش به دمای عادی رسیده بود 

اثر زهر کامل از بین رفته بود

اما هنوز مالیا برنگشته بود 

نیک و اسکار درتلاش بودن تا چیزی پیدا کنن 

ولی یه حسی بهم میگفت نمیتونن چیزی پیدا کنن

قدم های نیک رو حس میکردم که به سمتم میاد 

خم شد و نبض مالیا رو گرفت 

همونطور که به مالیا نگاه میکرد 

آروم زمزمه کرد

_اسکار رو از اینجا ببر شاید من بتونم کاری کنم ولی اون نباید بدونه من کیم

-چیکار میخوای بکنی؟

نگاهم‌کرد و سری تکون داد

_ایان گفتم شاید ممکنه نتونم کاری کنم ولی میخوام تلاشمو کنم 

-باشه من اسکار رو میفرستم که بره 

نیک رفت باز هم سرش رو توی کتاب ها فرو برد

کمی صبر کردم تا اسکار فکر نکنه که نیک گفته ببرمش 

صداش کردم و بهش گفتم برگرده

اولش نمیخواست بره ولی وقتی گفتم که کسی نیست سرزمین رو اداره کنه قبول کردو رفت 

حالا من موندم و نیک 

_ایان آتنا نباید اینجا باشه خطرناکه 

:من از اینجا میبرمش 

بلاخره سیندی پیدا شد 

برای لحظه ای سیندی و نیک چشم تو چشم شدن

اما سیندی روش رو برگردوند 

چشماش تو اتاق چرخید  

نیک برگشت سمت مالیا 

_از اینجا ببرش تو یکی از اتاقاس دورشید خیلی دور

سیندی رفت 

_تو هم باید بری ولی میدونم هر چقدر هم اصرار کنم از جات تکون نمیخوری بهت اخطار میدم ممکنه مالیا برگرده یا برنگرده یا حتی ممکنه هرسه بمیریم میخوای این کار رو بکنم یان؟

اینکه بخوام برای زندگی دونفر دیگه هم تصمیم بگیرم کار اشتباهی بود

اما من هر کاری که حتی یه درصد احتمال برگشت مالیا رو داشته باشه انجام میدم

Report Page