92
درو باز کردم که پیکو رو به روی خودم دیدم .
یه پسر کم سن بود که با نگرانی به من نگاه کردو ظرف غذارو به سمتم گرفت
کلافه دنبال کیف پولم گشتمو گفتم
- چقدر شده ؟
قیمتو گفتو با دستای لرزون کارتمو پیدا کردم .
کارت کشیدمو سریع غذارو گذاشتم داخل تا همراه همین پسر با آسانسور برم پائین .
قلبم تو سرم میزد از ترس ...
نکنه امیر و سام بلایی سر هم بیارن ...
مثل یه عمر گذشت تا آسانسور رسید پائین ...
در آسانسور باز شد و از دیدن امیر جلوی در آسانسور شوکه ایستادم
با اخم گفت
- اینجا چکار میکنی ؟
پیک رستوران با ترس از کنار امیر رد شد .
صورتش حسابی عصبانی بود اما بد تر از اون خون گوشه لبش بودو لباس ها و موهای آشفته اش
با لکنت گفتم
- اومدم ... اومدم کمک
سوار آسانسور شدو دکمه طبقه چهر رو زد
به صورتش تو آینه آسانسور نگاه کردو در حالی که موهاشو مرتب میکرد گفت
- بیخود ... بهت نگفتم مگه بالا بمون ...
- دهنت خونی شده
- خودم میبینم ...
چه حرف احمقانه ای زده بودم ... اما مغزم درست کار نمیکرد
دوباره گفتم
- سام چی میگفت ؟
- هیچی ... حرفی نداشت ... اومده بود مزاحمت ...
در آسانسور باز شد و امیر جلو تر از من رفت بیرون
بدون نگاه کردن به من گفت
- میرم لباسمو عوض کنم ... میزو بچین تا بیام
من سر تا پا میلرزیدم... اونوقت اون انقدر ریلکس بود !
منتظر جواب من نموند . در واحدشو باز کردو رفت تو .
نفهمیدم چطورخودمو رسوندم داخل خونه و رو کاناپه نشستم .
زنگ مسیج موبایلم بلند شدو اسم سام رو گوشیم افتاد ...