911

911

Ary ^_^ Army ;-)

میدونین؟

عضو ارتش بودن خیلی سخته...درسته؛برای دفاع از وطن میجنگی و اگر هم جونتو از دست بدی در راه درستی و بعد از انجام وظیفه ات مردی...ولی خب،همه اینا خیلی سخت میشه وقتی که یکی از عزیزترین هات توی جنگ باشه.همش نگرانی که نکنه اتفاقی برایش بیفته،نکنه آسیب ببینه،نکنه گروگان بگیرنش و....کلی نکنه های دیگه که وقتی برگه رضایت رو امضا میکنی دیگه نمیتونی جلوی هیچ کدوم رو بگیری.فقط توی خونه می‌شینی و دعا دعا میکنی که سالم برگرده.

دفعه آخری که مرخصی گرفته بود و اومده بود به دیدنم خیلی خوشحال بودم که سالمه،اونقدری که اصلا متوجه حرف های عجیبی که میزد نبودم

_اگه یه روز من نبودم...ناراحت نباش،باشه؟

_قول بده بدون من به زندگیت ادامه بدی و خوشحال باشی

_تو بهترین اتفاق زندگیم بودی

_خوشحالم که توی زندگیم هستی بانیه من

اون شب فقط حواسم به صورتش بود که سالمه.درسته،متوجه غم توی چشماش شده بودم ولی خب بنظرم طبیعی بود که بعد از تقریبا پنج ماه توی پادگان نظامی بودن با یه مرخصی یه روزه ناراحت باشه

هیچ وقت فکر نمی‌کردم فردای اون روز که از خواب بیدار شدم به جای تن عزیزش یه نامه کنار من روی تخت باشه

«جونگکوکیه عزیزم

اول از همه ببخشید که بدون خداحافظی رفتم.امیدوارم درک کنی که نمیتونستم این حرف هارو وقتی داری با اون چشم های خوشگلت بهم نگاه می‌کنی بهت بگم.

از امروز باید بریم به مرز ها برای جنگ.معلوم نیست چه اتفاقی میوفته.من فقط میخواستم اگه اتفاقی افتاد و من برنگشتم،بدونی که خیلی دوست داشتم و خواهم داشت.تو بهترین کسی بودی که پا به زندگی من گذاشت.تا قبل از تو زندگی من پوچ و توخالی بود؛ تهی از عشق،تهی از هرگونه احساس.تو مثل پالت رنگی بودی که بوم خالیه زندگی من رو رنگارنگ کردی...روح من همیشه در کنار تو وعاشق تو میمونه...حتی اگه جسمم در کنارت نباشه.

اگه دیگه ندیدمت...بدون همیشه عاشقت خواهم موند و هیچ وقت از قلب من بیرون نمیری

عاشق همیشگی تو،کیم تهیونگ»

تازه زمانی که قطرات آب روی نامه افتاد،فهمیدم که داشتم گریه میکردم.این...این نمیتونست حقیقت داشته باشه.تهیونگ من،ببر ارتش من،چراغ خونم،چراغ قلبم....

بعد از خوندن نامه تمام روز سعی کردم خودمو آروم کنم.بالاخره که هنوز اتفاقی نیافتاده بود،درسته؟اون هنوز زنده بود.اکه مرده بود پلاکی که نشونیش بود رو برام می آوردن.نشانه تهیونگ عدد-911-بود.اون هنوز زندس....

اون شب،با زور مسکن و خواب آور خوابیدم و تمام تلاشم رو کردم تا فکر مرگ عزیزترینمو از ذهنم بیرون کنم

دو روز از وقتی که رفته بود و نامه رو گذاشته بود می‌گذشت و من خدارو شکر میکردم که هنوز خبری از پادگان برام نیاوردن

تق تق تق

قلبم از کار ایستاد!من کسی رو ندارم که این وقت روز بخواد بهم سر بزنه!یعنی تهیونگ برگشته؟

سریع رفتم و در رو باز کردم

_جئون جونگکوک؟

تهیونگ نبود.

لباس ارتشی که تنش بود حس بدی رو بهم منتقل میکرد.سعی کردم خونسرد باشم.هنوز که خبری نیست...

+خودم هستم.امرتون؟

دستش رو بالا آورد و پلاک گردنبند استیل رو از مشتش آزاد کرد

_تسلیت میگم

دیگه حتی صدای نفس کشیدنم رو هم نمیشنیدم«911»اون عدد شوم روی پلاک....این،این حقیقت نداره...تهیونگ،ته..تهیونگ

روی زانوهام فرود اومدم و بلند شروع به گریه کردم.با اینکه روی فلزِخرابه قاب در فرود اومدم ولی دردی احساس نکردم.تنها چیزی که حس میکردم این بود که دارن با پُتک محکم میکوبن روی قلبم،خیلی محکم



من که خودم کلی گریه کردم شمارو نمی‌دونم⁦:'(⁩

پارت دو بزارم؟!0.0

این دفعه از زبون تهیونگ

#scenario/#vkooj/#A_A

@VKOOKWORLDD

Report Page