91

91

hdyh

این حق من نیست که اونو از دست بدم 

اگه نیک و اسکار نتونن کاری کنن چی؟

تمام افکار بد تو ذهنم رژه میرفتن 

هیچ فکر مثبتی نبود که بتونه اونارو محو کنه 

من فقط مالیا رو میخوام 

به هر قیمتی که شده

خیلی وقته مالیا رو تنها گذاشتم

باید برگردم 

به دریام نگاه کردم 

ساکت بود...

مسکوت مسکوت...

حالا جای دریای آروم 

روبه روم یه دختر بی دفاع بود

دختری که درحال عذاب کشیدن بود

مالیای عزیز من برگرد

لطفا...

خیره شدم به اسکار و نیک 

منتظر یه خبر بودم

یه خبر خوب اما...

نتونسته بودن چیزی پیدا کنن

هیچ طلسمی نبود 

هیچ زهری نبود

هیچ جادویی...

مالیا تنها بود 

اونم منتظره

منتظر کسی که بیاد نجاتش بده

من مطمئنم اون‌ هنوز زندس 

اگه نبود منم میمردم 

اون یجایی همین نزدیکیاس

یه جای نزدیک که خیلی دوره

_ایان ما هیچی پیدا نکردیم 

-میدونم 

_خوبی؟

-چه انتظاری داری؟

نیک نگاه غمگینشو ازم گرفت

اون هم ناراحت بود 

حس میکردم 

درسته من پادشاه اون نیستم 

ولی بلاخره دوستم که هست 

افکار اسکار رو میشنیدم 

اینکه چقدر متاسفه 

اینکه چقدر از اینکه داریم مالیا رو از دست میدیم ناراحته 

همه فکر میکردن با جفت شدن ما 

سرزمین ها به حالت عادی برمیگردن

اما ما حتی وقت نداشتیم هم دیگه رو بشناسیم

دستای نحیفشو قفل دستام کردم

پوست لطیفش حس شیرینی بهم میداد

برگرد مالیا...

برگرد...

Report Page