91
Behaaffarinاز دستش کلافه شده بودم
جواب دادم:
- پس تو و امیر هم همینجوری هستین دیگه.
با پررویی گفت:
- همه همینن. ولی من و امیر چهار تا دختر دیدیم
بلند شدم و گفتم:
- چه جالب! شماها تافته جدا بافته اید و با همه پسرایی که براشون نسخه میپیچین فرق دارین. و حتی حق دارین توی مسائل زندگی خصوصی منم دخالت کنین
واقعا عصبی شده بودم
نمیتونستم این حد از بدگمانی رو تحمل کنم
حس میکردم آرش از یه قرن پیش اومده
ک هنوز فکر میکنه دختر و پسر نمیتونن باهم یه ارتباط سازنده داشته باشن
اون موقع تفکراتم اینجوری بود..
ظرف آش رو انداختم سطل زباله ای که بهمون نزدیک بود و گفتم:
- من الان واقعااا دوست ندارم باهم جایی بریم. لطفا تو که دختر دیده و دنیادیده ای منو درک کن و تحت فشار قرارم نده
بعدش هم راه افتادم سمت در شمالی
آرش هم صدام زد و دنبالم راه افتاد..
بهش محل ندادم
همونطور دنبالم میومد و منم قدمام رو سریع تر برمیداشتم
نزدیکای در ورودی بودم که حراست رو دیدم
زل زده بود بهمون و چند قدمی نزدیک شد
اینجوری برای آرش دردسر میشد
ایستادم تا بهم برسه
گفتم:
- حراستیه داره نگامون میکنه
- کارای توئه دیگ. استاد جلب توجهی
کارد میزدن خونم در نمیومد.
این حجم از پررویی و مقصر دونستن من غیرقابل تحمل بود
خواستم راه بیفتم سمت در که بازوم رو گرفت
همون لحظه مامور حراست اومد سمتمون
وقتی رسید گفت:
- خانوم این آقا مزاحمت شده؟
- نه
موشکافانه نگاهمون کرد
- ولی انگار داشتی از دستش فرار میکردی
جواب دادم:
- نه آقا. من سریع راه میرم به خاطر همین اینجوری به نظر اومده
مرد سری تکون داد و رفت توی اتاقک
آرش فحشی زیر لب نثارش کرد
بهش گفتم:
- اگه نمیخوای بیشتر از این دردسر درست شه دنبالم نیا
و واقعا هم دنبالم نیومد
یا لااقل دیگه تا خونه بم نزدیک نشد چون من ندیدمش
وقتی هم که رسیدم بالا پرده رو کنار نزدم و پنجره رو باز نکردم
دلم نمیخواست اگه دنبالم بوده فکر کنه منم پیگیرش بودم..