908

908


نگران نگاهش کردم 

آروم تر گفت 

- برای آرامش خودتون هم شده بهتره یه مدت با ما قطع رابطه کنین ... 

سوالی نگاهم بین اون و نیما چرخیدو گفت 

- شما که عملا نمیتونین با ما قطع رابطه کنین . حرف و هدیس بیشتر میشه سرتون. با نیما صحبت کردم. بهتره من اینکارو کنم

شوکه نگاهش کردم که گفت

- برو برای پدر نیما تو پذیرائی تشک بنداز برای من تو اتاق مهمون . من خودم فردا استارتشو میزنم

نیما هم در تائید حرف مادرش سر تکون داد

هنگ بودم 

این دیگه چه کاریه؟

اما ما که آب از سرمون گذشته بود

طبق دستور مادر نیما همین کارو کردم 

قبل اینکه امیسارو بیارم برای پدر نیما یه تشک تک نفره بردم تو پذیرائی

ابروئی بالا انداخت و گفت 

- برای مادر چی؟

سریع گفتم

- اتاق مهمون گذاشتم

با این حرف مکث نکردمو برگشتم .

اتاق مهمون یه تخت تک نفره داشتیم

اما رو زمین باز تشک گذاشتم 

رفتم امیسارو بغل کردمو برگشتم اتاق

مامان نیما منتظر نگاهم کرد که آروم گفتم

- بابا پرسید شما چی منم گفتم اتاق مهمون

سری تکون دادو بلند شد که گفتم

- البته تخت هم هستا 

- میدونم عزیزم. رو زمین بهتره 

با این حرف رفت بیرونو گفت

- من بیدارم هر کاری بود صدام کنین فقط اونجا باشم بهتره 

مرسی گفتمو به نیما نگاه کردم

دستشو به سمتم دراز کرد یعنی بیا تو بغلم

امیسا رو گذاشتم رو تخت کنار تختمون و رفتم بغل نیما و گفتم

- دردسر نشه؟

- نه مامانم تجربه اش زیاده

حرف درد ناکی بود 

یعنی یه روز تجربه منم تو این زمینه زیاد میشه !

امان از آدم های مردم آزار ...

تو بغل نیما جا به جا شدمو گفتم 

- میخوان چکار کنن ؟ با یه تشک جدا گذاشتن یعنی دعوا میشه ؟

- اوه ... تو خاندان ما با همه چی دعوا میشه 

- دردسر نشه نیما ؟

- بد تر از این ؟ نه نمیشه...

- الان خوبی؟ درد نداری ؟ 

- عالیم... فقط خوابم میاد 

با این حرف پشتمو نوازش کردو خوابید

اما من خواب و بیدار بودم

هی بدن نیمارو چک میکردم

دیگه هوا روشن شده بود که تو خواب و بیداری دیدم مامان نیما اومد اتاق ما 

نیمارو بوسیدو با این کارش نیما بیدار شد و گفت

- مامان ؟!

- حالت چطوره؟ بمونیم ؟

- نه خوبم... مرسی ...

با این حرفش مامانش دوباره پیشونیشو بوسید

اومد سمت دیگه و امیسارو هم بوسیدو رفت بیرون 

هنوز تو بغل نیما بودم

چرخیدمو گفتم

- کجا برن؟

- بخواب بنفشه... بعد صحبت میکنیم 

صدای نیما خسته بودو منم خواب آلود 

چیزی نگفتمو خوابیدم

از هشت صبح موبایل نیما زنگ خوردنش شروع شد 

بعد چند بار رد تماس بلاخره جواب دادو به منشیش گفت امروزشو خالی کنه چون نمیره و کاری ضروری بود به بهنام بگه 

ساعت 9 امیسا بیدار شدو منم بیدار شدم

صبحانه درست کردمو برای نیما توی تخت بردم

نشستو مقاومت نکرد که بلند شه 

این نشون میداد خیلی خوب نیست

برای همین شماره پزشک اوژانسو دادم بهش تا شرح حالشو به اون بگه 

از پدر و مادرش خبری نبود و رختخواب ها جمع نشده وسط بود 

امیسا رو گذاشتم رو تخت پیش نیما و رخت خواب هارو جمع کردم 

وقتی برگشتم تو اتاق دیدم نیما دست های امیسا رو میگیره و کمکش میکنه بشینه 

بعد ولش میکنه و اون بمیکرده دوباره دراز کش و میخنده 

خدارو هزاران مرتبه شکر کردم بچه ام سالم شده و پیشمونه 

هر سه تا پیش همیم و نسبتا آرامش داریم 


نشستم پیششون و سر گرم بازی با امیسا شدم و گفتم

- دکتر چی گفت ؟

- گفت مشکلی نیست. ضعف تا چند روز ممکنه بمونه

- نگفت چی بخوری؟

- پروتئین بدون چربی...

- حله ...

اینو گفتمو خواستم برم برای ناهار یه فکری کنم که دیدم موبایل نیما ویبره خورد

مکث کردمو گفتم 

- کیه ؟

به صفحه گوشی نگاه کردو گفت

- خب... شروع شد ...

Report Page