90

90


#پارت90

#قلبی‌برای‌عاشقی


بلند شد و همینطور که تراولی روی میز میگذاشت گفت: صبر داشته باش دخترجون صبر 

و بعد بی توجه به نگاه بهت زده اسکی از کافه بیرون رفت.


سرش را میان دستش گرفت. گیج شده بود واقعا گیج!  


سوار ماشینش شد، از دست رهام عصبی بود که چرا حقیقت را اسکی نمیگوید!

دندان قروچه ایی کرد و حرکت به طرف خونه!

با دیدن ماشین رهام تو حیاط ابرویی بالا انداخت 


_اممم خوبه پس اینجایی اقا رهام 

و بعد وارد خانه شد.

رهام که هنوز تو حال و هوای دیشب بود دستی به لبش کشید 

بالاخره بعد از چندسال به ارزویش رسید و طعم لبان اسکی را چشید 


طعمی که سالها به احمد غبطه میخورد واسه داشتنش حالا حس میکرد اسکی ماله خودش است.


دیر یا زود اون ماله خودش میشد 

با صدای رحیمی از فکر خارج شد 


_به به!اقا رهام کجا سیر میکنی؟؟

صاف نشستم : سلام کی اومدید؟؟ 


_زیاد نیست!

رو به روی رهام نشست و پا روی پا انداخت ، میخواست بحث را به طرف اسکی بکشاند.  


_از اون دختره منشیت چه خبر؟؟


با شنیدن اسم اسکی چشمانش را ریز کرد : هست چطور؟؟

_دختر خوبی به نظر میاد 

یه اهوم کرد 

_امم چیزی که بینتون نیست؟؟


رهام از شنیدن سوالش جا خورد 

_چی؟؟

_میگم چیزی که بینتون نیست؟؟

رهام تند سرش را تکان داد: نه بابا این حرفا چیه؟؟

مشکوک نگاهش کرد

Report Page