90

90


استفانی پاهاشو به حالت تحریک آمیز رو هم انداخت و گفت

- من مثل همیشه میتونم راضیت کنم

با این حرف پاهاشو از رو هم برداشتو آروم از هم فاصله دادو بین پاشو بازش کرد

پوزخند زدم

من کی گذاشتم این دختر انقدر هار بشه 

فکر میکرد رو من کنترل داره 

آروم رفتم سمتش


چشم هاش برق زدو خوشحال شد 

دستمو رو گونه اش کشیدم


چشم هاشو بستو سرشو تکیه داد به دستم 

دستمو آروم بردم پائین کنار گردنش 


دوباره خواست چشم هاشو بببنده که گردنشو تو دستم گرفتمو فشردم


چشم هاش از هدقه زد بیرونو با شوک نگاهم کرد

فشار دشتم در حد خفه کردنش نبود


اما انقدر بود که بفهمه خبری از ناز و نوازش نیست 


از گردنش گرفتمشو بلندش کردم 


پوزخندی به صورت شوکه اش زدمو گفتم


- تنها دلیل اینکه تو زیاد می اومدی اتاق خواب من این بود که حرف گوش کن بودی ... که این خصلتتم از دست دادی ... وگرنه بدن آماندا و کتی از تو خیلی چذاب تره استفانی...


میدونستم آماندا و کتی دشمن خونی استفانی هستن 


هنگ و شوکه با ترس نگاهم کرد که گفتم 


- میتونم گردنتو همین الان خورد کنم ... اما حیف که تام ازم خواسته یه مدت بزارم باهات حال کنه 


گردنشو ول کردمو هولش دادم رو تخت 


پئوزخندی بهش زدم که به سرفه افتاد و گفتم 

- مواظب رفتارت باش اگه میخوای زنده بمونی...

به سمت در برگشتم 

اما قبل بیرون رفتنم برگشتم سمتشو گفتم 


- بدنت هم واقعا اونطور که فکر میکنی برای هیچ مردی سکسی نیست 


خواستم برم بیرون که با سرفه گفت 


- بوروس ...


بدون برگشتن به سمتش مکث کردم

گلوشو صاف کردو گفت 

- تو هم زیاد دلتو به کیت خوش نکن ... 


برگشتم سمتش که با لبخند پر از غروری نگاهم کردو گفت


::::::::::::

سلام بچها امروز میخواستم یه کانال بهتون معرفی کنم که داستان واقعی زندگیشو داره توی کانال میذاره


سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم 

صدای جیغی اومد و پشت اون همه برقا قطع شد

گوشیمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون همه داشتن میدوییدن سمت یه در.

 رفتم پایین و دنبال آرش گشتم نبودش 

دیگه داشت گریم میگرفت هیچ جارو نمیدیدم و هیچ اشنایی نداشتم نمیدونستم چخبره!

 یه نفرمچ دستم رو گرفت و پشت سر خودش کشید از چندتا پله رفتیم پایین پلهارو دوتایکی پشت هم رد میکردم یه حیاط خیلی کوچولو بود پشت یکی از بوته ها یه در نیم متری بود بازش کردو منو رد کردو خودشم پشت من اومد بیرون 

مغزم از کارافتاده بود پشت سرش فقط میدوییدم بااون پاشنها چندبار نزدیک بود بخورم زمین 

 ماشین پلیس باسرعت داشت میومدسمتمون 

نفس توسینم حبس شده بود و بادیدن صورت مردی که نجاتم داده بود خشکم زد


داستان زندگی واقعی دختری به اسم مهسا که توی مهمونی بامردی آشنامیشه و اتفاقاتی که توی مهمونی واسش میفته کل مسیر زندگی و آیندش عوض میکنه

توی کانال سرچ کنید#دیدار واستون میاره 

#داستان_زندگی_واقعی

https://t.me/joinchat/AAAAAEH1iS3m-jIyXnRASQ

Report Page