90

90


صدای نفسی که ازریه هام با شتاب خارج شد قابل کنترل نبود... یعنی انقدر جدیه که هر وقت من بگم بیاد خواستگاری؟ با همین شناختی که از هم داریم ؟ ما عملا شناختی از هم نداشتیم . با این فکرم کاری که تو اتاق باهام کرد تو ذهنم مرور شد... تو ازش شناختی نداری و اجازه دادی تمام بدنتو لمس کنه ... لعنت به تو ترنم که حتی تکلیفت با خودتم مشخص نیست امیر منتظر نگاهم کرد این چه مدل خواستگاری کردن بود ؟! ابیشتر شبیه تهدید و معامله بود تا درخواست و پیشنهاد ازدواج نفسمو کلافه بیرون دادمو گفتم - درواقع الان ... تو بهم پیشنهاد ازدواج دادی ... درسته ؟ هیچ تغئیری تو صورتش ایجاد نشدو گفت - درواقع این بار چندمه که من دارم بهت پیشنهاد میدم ... تقریبا چشم چرخوندم چون واقعا از نظر من خیلی حق به جانب بود نمیدونم چرا انگار هوا بهم نمیرسیدو هر بار میخواستم حرف بزنم باید نفس عمیق میکشیدم. دوباره نفس گرفتمو گفتم - حس نمی کنی مدل پیشنهادات یکم ... یکم .... واقعا نمیدونستم صفت مناسب چیه ! یکم خشنه ؟ یکم سنگینه ؟ یکم تهدید کننده است ؟ یکم زیادی رئیس گونه است ؟ بلاخره گفتم - یکم غیر عادیه ؟ شونه ای بالا انداختو گفت - هر کس یه مدلیه ... تو هدف که تغئیری ایجاد نمیکنه ... در ثانی ... من ... خودمم خیلی عادی نیستم ... ابروهام بالا پریدو گفتم - عادی نیستی ؟ خیلی حق به جانب سری تکون دادو گفت - تو منو میبینی ... من همینم که میبینی ... نه بخاطر دل کسی دروغ میگم ! نه برای رسیدن به هدفم فیلم بازی میکنمو دروغ میگم ... نه ترسی دارم که خواسته ام رو مطرح کنم ... برعکس آدم های این روز ها ... حتی برعکس خود تو ... تو سکوت نگاهش کردم ! من دروغ میگفتم ؟ آره ... نه تنها به خودم بلکه به بقیه هم همیشه احساس و خواسته ام رو دروغ میگفتم ... همیشه میترسیدم بخاطر خواسته ام ترد شم... شاید تا حدودی حق با امیر بود ... با صدای امیر به خودم اومدم که بی تاب گفت - حالا میخوام برای یه بارم شده بهم یه جواب قاطع بدی ... دیگه این موشو گربه بازی از مرز تحمل من داره میگذره ... بازم این حرفش یه جورائی طعنه آمیز بودو حس خوبی بهم نداد تو دلم جواب بله بود . اما حس میکردم نباید بگم بله ... بخاطر همه اون دلایلی که از نظر امیر مسلما مسخره بود اما من باهاشون بزرگ شده بودم و قانون زندگی من بودن دوباره نفس گرفتمو چشم هامو بستم . بلند گفتم تو دلم جواب بله بود . اما حس میکردم نباید بگم بله ... بخاطر همه اون دلایلی که از نظر امیر مسلما مسخره بود اما من باهاشون بزرگ شده بودم و قانون زندگی من بودن دوباره نفس گرفتمو چشم هامو بستم . بلند گفتم - بله ! انگار صدای من نبود ... شوکه چشم هامو باز کردم ... من چی گفتم ! جواب درست نه بود ! نه ! به امیر نگاه کردم که لبخند پیروزمندانه ای رو لبش بود. بلند شدو ایستاد . نگاهمون جدا نشد . اومد سمتمو گفت - خب کجا بودیم ! قبل از اینکه بپرسم منظورش چیه دوباره دستش دو طرف مبلی که نشسته بودم قرار گرفت بدون اینکه به من فرصت نفس کشیدن بده خم شدو اینبار لبمو بوسید تو شوک جوابم بودم ! من الان بله گفتم ... تو شوک حرکت امیر بودم ... اما این بوسه خیلی سریع این شوک هارو کنار زدو کل وجودمو داغ کرد دستام تازه نشست رو گردن امیر که صدای زنگ آیفون بلند شد هر دو لحظه ای مکث کردیمو امیر کسی بود که خودشو عقب کشید چشمکی بهم زدو به سمت در رفت با جدا شدنمون انگار دوباره مغزم شروع به کار کرد. من باید خودمو از تراس پرت میکردم پائین ... یا حداقل سرمو میکوبیدم به دیوار ... چرا انقدر راحت رام لمس امیر میشدم ... وقتی امیر در آیفون رو باز نکرد برگشتم سمتش و با دیدن سام تو مانیتور آیفون جا خوردم امیر :::::::::: بلاخره برای یک بار هم که شده ترنم جوابی داد که میخواستم . هرچند قیافه اش نشون میداد باورش نمیشه چه جوابی داده اما گفت بله ... چیزی که منم انتظارشو نداشتم . اما دیگه کاسه صبرم داشت لبریز میشد ... سخت بود کنارش باشی و بهش دست نزنی ... سخت بود تو آتیش بسوزیو بخوای خودتو کنترل کنی

Report Page