9

9


#نگاه ۹

کنار سفره پیش مامان نشستم 

همه بگو بخند داشتن

اما من هیچ کسیو نگاه نکردم

بعد شام سفره رو جمع کردمو خواستم برم اتاقم که پدر بزرگ گفت 

- نگاه جان بیا اینجا ببینمت دخترم 

همه برگشتن سمت من 

نگاه مریمو رو خودم حس میکردم 

رفتم پیش پدر بزرگ و کنارش رو مبل نشستم که گفت 

- نمیای به من سر بزنی بابا جون 

- درگیر مدرسه ام 

- کلاس چندمی 

- دوم دبیرستان 

- خوبه ... دو سال دیگه پس کنکور داری

- بله...

- بیا پیش من خواستی برا کنکور بخونی. امیر همایونم خونه من درس میخوند. اتاق رو به حیاط براش درست کرده بودیم

- بله یادمه 

یهو مریم گفت 

- امیر نگفته بودی خونه بابا جونت اتاق داری 

با این حرف به اجبار برگشتم سمتشون 

مریم انگار خیره به من بود

پشت چشم برام نازک کردو امیر خمایوم بی تفوت خیره به تلویززون گفت 

- ندارم... من از اون اتاق استفاده کردم فقط ... 

پدربزرگ گفت

- اتاق خودته پسرم. کل خونه من مال نوه هاست

مریم قبل ما با عشوه گفت

- مرسی بابا جون. واقعا شمد مهربونین 

دوست داشتم عوق بزنم

برعکس قیافا قشنگش حرف که میزد از این حجم عشوه و صدای نازک آدم حالش بد میشد 

جوریم به من اخم میکرد انگار نه انگار اون برنده میدون بودو کنار عشق زندگی من نشسته 

یکم با باباجون حرف زدیم که آروم ازم پرسید

- چیزی شده نگاه جان. امشب کلا ناراحت بودیا 

نزدیک بود بغضم بشکنه و بزنم زیر گریه

آروم گفتم

- مهم نیست ... 

- بگو شاید بتونم کاری کنم

- دیگه کسی نمیتونه کاری کنه

اینو که گفتم پدربزرگ نگران نگاهم کرد

اما قبل اون امیر همایون جواب داد 

- بهتره بیخیال چیزی که نمیشه کاریش کرد بشی نگاه 

انتظار نداشتم حواسش به مکالمه ما باشه 

اما انگار دقیق تو حرف ما بود با اینکه روش به سمت تلویزیون بود 

مریم رفته بود سرویس 

برای همین گفتم 

- خیلی چیزا شدنی نیست ... مثل دروغ گفتن به خودمون ...

با این حرف من امیر همایون به من نگاه کرد 

خواست چیزی بگه که پدربزرگ گفت

Report Page