#9

#9

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

+من خدای تاریکی میشم مونتارو

و تو برای همیشه به فراموشی سپرده میشی

خدایی که خدا بودن رو بلد نبود...

من کل جهان رو تصرف میکنم...

حتی عشقت رو...

وجود « مونتارو » یخ زد...

برق چشمهاش خاموش شد...

نفس کشیدن به یکباره سخت شد

همه کسانی که اونجا بودن به گلوشون چنگ میزدن

ماده لجز و سیاه رنگی

از دل زمین شروع به جوشیدن کرد

آسمان تیره تر شد

«نومرتکس» با وحشت به اطرافش نگاهی انداخت

سلاحش رو پایین آرود

و چند قدم به عقب رفت.

باد شروع به وزیدن کردن

سایه «مونتارو» سیاه تر و کشیده تر شد.

با چشمانی یخی و چهره ای سرد:

متاسفم «نومرتکس»

من تلاش کردم راه بهتری پیدا کنم

اما تو به خودت اجازه دادی

در مورد تصاحب کردن عشق من صحبت کنی

دست روی نقطه ضعف من گذاشتی

من خدای تاریکی هستم

و جوجه دراگونی مثل تو...

هه...

تو...

خنجر کوچکی از گوشه ردای بلندش بیرون کشید

و وارد قلب «نومرتکس» کرد.

و با خشمی که درون صداش بود:

تو اون کسی هستی که فراموش میشه

حتی پیروانت هم تو رو به یاد نمیارن.


«نومرتکس» با وحشت و تعجب نگاهی به خنجر توی قلبش

و بعد به مونتارو انداخت...

خونی که از دهنش به بیرون پرت میشد...

انگشاش رو به سمت «مونتارو» گرفت:

تو...

تو...

به من...

خنجر زدی...

هه...

هه...

عق...

تو مبارزه رو دور زدی...

خدای تاریکی...

چشمان نومرتکس بسته شد

پاهاش شل شدن

و روی دو زانو به زمین افتاد

«مونتارو» اون به آغوش گرفت

باید عجله میکرد تا همین الان هم زمان زیادی رو روی زمین مونده بود.

«مونتارو» زیر پاهای «نومرتکس» رو گرفت

و اون رو روی شونه اش انداخت.

عصاش رو به زمین کوبید

و با روشن شدن فضای اطرافشون

اونجا رو ترک کرد.

پیروان تاریکی پراکنده شدن

تعداد زیادی از اونها اسیر شدن

و اما بعضی ها به کوهستان های «اگاته»

جایی که هنوز تاریکی وجود داشت فرار کردن.


Report Page