9-
mona#پارت9
#قلبیبرایعاشقی
بعد از شام همه شون رفتن و من یه نفس اسوده کشیدم. دیر وقت بود خواستم بخوابم برای همین یه شب بخیر گفتم
و وارد اتاقم شدم خواستم در رو ببندم که ژیار هم پشت سرم اومد
متعجب گفتم : چیزی شده؟!
_آسکی؟!
_جانم؟!
_یه دونه خواهرم ؟!
_جانم
سرشو جلو اورد : به کمکت نیازدارم.
تعجب کردم هیچ وقت ژیار از من کمک نمیخواست.
_چه کمکی؟!
خندید و نشست رو زمین منم کنارش نشستم و گوشی رو از تو جیبش بیرون اورد
رفت تو گالری عکس یه دختر خوشگل نشونم داد
_این کیه؟!
_عشقمه!
خندیدم : چییی؟؟
_وااای اسکی نمیدونی چه بلایی که ، نمیدونی چقدر دختر خوبیه!! تو که نمیدونی چقدر مهربونه تو که نمیدونی چقدر زیبا و جذاب تو که نمــ،...
پریدم میون حرفش : اوووه داداش عاشق منو بیییناااا بسه بابا...
دستشو تو موهاش فرو برد : خیلی خوبه من خیلی دوسش دارم.
_اسمش چیه؟!
_روژان
_چه اسم قشنگی! حالا کجا دیدیش؟!
_با مادر و خواهرش ۵ماه پیش اومده بودن مغازه واسه جهزیه ی خواهرش فرش بخرن منم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقش شدم
یواشکی بهش پیشنهاد دادم اونم قبول کرد... حالا میخوام برم خواستگاریش!
دستشو گرفتم : ای جانم واست خوشحالم
_مرسی عزیزدلم اما به کمکت نیاز دارم
ابرویی بالا انداختم : چه کمکی؟!
دستشو تو موهای خوشحالتش فرو برد : میگم بهت