#9

#9


به در آهنی روبروم خیره شده بودم و سرجام خشکم زده بود

من چطوری سر از اینجا درآوردم!

یه صدایی توی سرم مدام تحریکم میکرد که برم اونطرف در آهنی ولی یه حسی بهم اخطار میداد که تا جایی که میتونم بدوم و از اونجا فرار کنم

صدای عجیبی از پشت در آهنی بلند شد و حس ترس توی وجودم رخنه کرد

بالاخره پاهام جون گرفتن و چند قدم عقب رفتم که دستی رو روی شونم حس کردم

سریع چرخیدم سمت عقب و جیغ آرومی کشیدم

مرد قد بلندی با هیکل درشت که کت و شلوار مشکی پوشیده بود جلوم بود

پوست سفیدی داشت و توی چشمای سبزش رگه های قرمز بود

چند قدم ازش فاصله گرفتم و به این فکر میکردم چطوری از اونجا فرار کنم

«دنبال چیزی میگردین خانوم جوان؟»

آب دهنمو قورت دادم و لبخندی زدم

«اممم راستش فکر کنم ادرسو اشتباه بهم دادن اینجا جایی نیست که دنبالشم!»

مرد بهم لبخندی زد و از سر راهم کنار رفت و یکی از دستاشو که توی جیبش بود بیرون آورد و به ورودی کوچه اشاره کرد

«فکر کنم بهتره برگردین...اینجا جای مناسبی برای یه خانوم جوان تنها نیست!»

با اینکه از ترس دستام داشت میلرزید لبخند دیگه ای بهش زدم و سعی کردم آروم بنظر بیام

«درسته ممنونم...با اجازه!»

مرد سری تکون داد و من با قدم های محتاط ازش فاصله گرفتم و وقتی به سر کوچه رسیدم قدم هامو تند تر کردم

تا وقتی که به خیابون اصلی رسیدم مدام برمیگشتم و پشت سرمو نگاه میکردم که مبادا دنبالم اومده باشن

به محض اینکه به خیابون اصلی رسیدم یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...

کلیدو توی قفل در چرخوندم و درو باز کردم

خونه طبق معمول توی سکوت فرو رفته بود

از پله ها بالا رفتم و مستقیم رفتم توی اتاقم

درو بستم و بهش تیکه دادم و روی زمین نشستم

صورتمو با دستام پوشوندم

من دارم چیکار میکنم!

صورت اون مرد دوباره توی ذهنم مجسم کردم

چشماش

چشماش مثل چشمای جیمز بود!

دستامو از رو صورتم برداشتم و از جام پاشدم

لباسامو عوض کردم و روی تختم نشستم

دفترچمو از روی میز کنارم‌ برداشتم و توی صفحه جدید یادداشت کردم:

-مرد قدبلند چشماش مثل جیمز بود... خون ‌آشام؟

-پشت در آهنی چیه؟

دفترچه رو بستم و روی تختم به پهلو دراز کشیدم

به تخت خالی کناریم خیره شدم

همه وسایلشو همون جوری که بود نگه داشتم و نذاشتم کسی جابجاشون کنه

چشمامو رو هم گذاشتم و آروم با خودم زمزمه کردم «قانون اول...»


چشمامو باز کردم و نگاهی به اطرافم کردم

صدای موزیک کر کننده بود و دود فضا رو پر کرده بود

صدای خنده زن ها و مردا همه جا می‌پیچید و بوی سیگارو میشد همه جا حس کرد

توی جمعیت دنبال چهره‌ی آشنایی گشتم

آدمای اطرافم به زبون نا آشنایی حرف میزدن که من متوجه حرفاشون نمی‌شدم

از بین چند تا زن که مشغول سیگار کشیدن بودن گذشتم

بالاخره پیداش کردم

از در خروجی بیرون رفت

سریع خودمو به در رسوندم و بیرون رفتم

با احتیاط قدم برمی‌داشتم

یه ماشین کامیون جلوم بود

آروم سمتش رفتم و سرمو جلو بردم تا بتونم جلوترو ببینم

به ماشین تیکه داده بود و سیگار می‌کشید

آب دهنمو قورت دادم و آروم بهش نزدیک شدم

«جیمز؟»

سرشو چرخوند سمتم و سوالی بهم نگاهی کرد

«تو دیگه کی هستی و از کجا زبون اصلی منو بلدی؟»

لبمو تر کردم و سعی کردم نفسامو کنترل کنم

«اممم من به کمکت احتیاج دارم!»

ابروهاشو داد بالا و یهو زد زیر خنده و بلند بلند خندید

«و تو چرا فکر کردی من به یه دختر مردنی که نمی‌شناسمش کمک میکنم؟»

چند قدم بهش نزدیک تر شدم

«ولی من تورو خوب میشناسم!جریان پونه چیزیو یادت نمیاره؟»

به محض اینکه اسم پونه رو آوردم حالت صورتش تغییر کرد

توی یه لحظه با سرعت باورنکردنی خودشو بهم رسوند و منو کوبوند به دیوار پشت سرم

دستشو دور گردنم حلقه کرد و صورتشو بهم نزدیک کرد

«تو از کجا راجب پونه می‌دونی؟»

درحالیکه به سختی نفس می‌کشیدم آروم گفتم

«من خیلی چیزا راجبت می‌دونم...»

جیمز سری تکون داد و لبخندی زد

«حیف شد چون عمرت اونقدی زیاد نیست بتونی بیشتر از مصاحبت باهام لذت ببری!»

اینو گفت و دهنشو باز کرد و دندونای نیششو بهم نشون داد

به سختی نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم

«داری اشتباه می‌کنی...»

سرشو عقب برد و سریع سمت گردنم پایین آورد و گاز گرفت...

___________________________________




http://T.me/royashiriiin

Report Page