897

897


بی حال لبخند زدو گفت

- قضیه حرف های مادرشو تو خواستگاری و بعد عقدتونو ... حتی اون ماجرای بعد عروسیتون ... راستش... من همه رو میدونم . به همه هم گفتم این مادر و دختر مارمولک با شما چه کردن. تازه شما که فامیل نزدیک بودین...حساب بکن با هفت پشت غریبه چه میکنن

دهنم باز مونده بود

عمه انقدر سر ما بلا آورده بود من حتی نمیتونستم حدس بزنم منظور عاطفه چیه 

قیافه شوکه منو که دید گفت 

- یه دوره منو نیاز خیلی صمیمی بودیم هر چی میشد میومد میگفت ... یه بار اومد با خنده گفت یه کار کردم بنفشه یا دیوونه شه یا سر به بیابون بزاره 

دهنم هنگ باز مونده بودو گفتم

- از این بالا ها سرم زیاد آورده. منظورش کدوم بود

عاطفه پوزخند زدو گفت 

- قضیه حاملگیشو اینا.

انگار با چوب میزدن فرق سرم از بس یهو سرم درد گرفتو تیر کشید

چقدر پست بود

روزگار مارو از قصد سیاه میکرد 

عاطفه با تاسف سری تکون دادو گفت

- به بهونه مریض بودنش هزار تا کار میکنه وجوابم پس نمیده ...

سری تکون دادمو گفتم

- واقعا بیمار روانیه

عاطفه هم تائید کردو گفت 

- هم خودش هم مادرش 

به نیلا تو بغل عاطفه نگاه کردمو گفتم

- نیلا تو سن حساسیه آسیب های روانی که میتونه باعث بیماری دو قطبی بشه تا قبل دو سالگی اتفاق میفته . 

عاطفه سریع گفت

- میدونم ... من باردار نشدم اما همه کلاس های بارداری و سلامتی روانی کودک و جنینو رفتم چون سمیه نمیتونست بره من میرفتم براش جزوه مینوشتم 

هنگ نگاهش کردم

واقعا؟َ!

- محمد رضا اینا همه تو خانوادشون یه مشکلی دارن . برا همین از اول گفتیم حواسمون به همه چی باشه

سری تکون دادمو گفتم

- خوب کردین ... مواظب نیلا باش

نیلا تو بغلش چرخیدو به من نگاه کرد 

نگاهش یاد سمیه رو زنده میکرد برام 

آروم گفتم

- سلام نیلا خانم خوبی 

خندیدو سرشو تو شونه عاطفه فرو کرد

عاطفه لبخند رضایتی زدو قلب من مچاله شد 

واقعا زندگی چیه؟ 

چقدر خاک سرده 

برای چی حرص و جوش میزنیم.

وقتی معلوم نیست تا کی زنده میمونیم؟ 

وقتی تو یه لحظه میمیری و همه چیزایی که برات مهم بود نابود میشه

با صدای نیما به خودم اومدم که گفت 

- بشینین یه چایی بیارم

- نه ... مرسی... دیر شده همین الاندهم. عاطفه پاشو بریم...

محمد رضا اینو گفتو رفت سمت در

چشماش سرخ بود 

تشکر کردو از خونه رفت بیرون

عاطفه هم سریع پشت سرش رفتو تشکر کرد

قبل بیرون رفتنش گفتم

- نیلا رو باز هم بیارین...

سری تکون دادو بیرون رفتن

نیما آروم گفت

- آدم باورش نمیشه...

- اوهوم ...

- تو چرا این شکلی شدی بنفشه؟

- اگه بدونی چیا شنیدم تو هم مثل من میشی

به سمت آشپزخونه رفتمو نیما گفت

- چی؟ بگو 

در حالی که کارای صبحانه رو میکردم گفتم

- عاطفه یه سری از کارای عمه ات رو تو فامیل لو داده . کارایی که سر ما در آورده 

سرمو بلند کردمو به نیما نگاه کردم

ابروهاش پس سرش بودو گفت

- یا باب الحوائج! 

از حرفش خندیدمو گفتم 

- یعنی میشه اینبار عمه ات واقعا سکته کنه؟

نیما گوشیشو از رو اوپن برداشتو گفت

- بزار زنگ بزنم ببینم چه خبره

Report Page