890

890


سلام بچه ها. میگین چرا انقدر غلط تایپی داری؟ چون یه جوجه موقع نوشتن از سر و کول من داره بالا میره . هر چقدر هم بزرگتر میشه شیطون تر میشه

مثل الان که گیر داده بیام بغلت بشینم برات تو لپ تاپ بنویسم! 😑

راجع به قضیه سمیه و نیلا باید بگم ماجرا تموم نشده و اتفاقات مهمی میفته که تو روند رمان بهش میرسیم صبور باشین 💜

نشستم رو تختو گفتم

- تو دقیقا چی میخوای بگی نیما؟

از لحن شوکه نسبتا عصبانی من ترسیدو جا خورد 

منو کشید تو بغلشو گفت

- فقط میخواستم یادآوری کنم امشب شب پنج شنبه است و میشه بریم پیشواز شب جمعه 

نتونستم نخندم

از بس خبر های بدو اینجوری میداد فکرم هزار تا راه رفت 

تو بغلش چرخیدمو گفتم

- تو این شرایط هم بیخیال نمیشی ها

خندیدو گفت

- من به رسومات خیلی پایبندم

با ابرو بالا پریده نگاهش کردم که نوک بینیمو بوسیدو گفت

- چرا اینجوری نگاه میکنی . رسومات خیلی مهمه مثلا حفظ شب جمعه حفظ رسم پیشواز شب جمعه . حفظ رسم پبشواز شب پنج شنبه ...

دستمو گذاشتم رو دهنشو گفتم

- بسه بسه تا کل هفته نرفتی پیشواز بسه. 

نوک زبونشو زد به کف دستم 

مجبور شدم دستمو بردارم که گفت

- بریم اتاق مهمون

یهو هر دو ساکت شدیم 

اتاق مهمون اتاق سمیه 

مرگ سمیه ...

نفس سنگینی بیرون دادمو از بغل نیما کنار رفتم و گفتم

- بریم حموم ؟ 

سری تکون داد و خواست بلند شه که گفتم

- وایسا ... من هنوز حرفمو نزدم 

کمرمو گرفتو منو نشوند تو بغلش دقیقا جائی که میخواستو گفت 

- بفرما 

لبخندمو خوردمو گفتم

- نیما من میخوام یه خیریه راه بندازم برای کمک به زنای سر پرست خانوار 

حرفم تموم شد

اما نیما هنوز داشت منتظر نگاهم میکرد .

سوالی سر تکون دادم که گفت

- خب بریم ؟ 

اخم کردمو گفتم 

- کجا بریم؟ شنیدی چی گفتم؟

- آره دیگه خیریه میخوای بزنی 

- حله؟ تو مشکلی نداری؟

- قرار شد الان فقط یه چی بگی صحبت راجع بهش بمونه بعد 

خواستم مقاومت کنم اما منو تو بغلش گرفتو بلند شد

در حالی که میرفت سمت حمام گفت

- هیس . عجله کنیم تا این پدر سوخته بیدار نشده

با غر اما آروم گفتم

- تو میخوای مخالفت کنی برای همین الان میگی حرف نزنیم 

منو تو حمام پائین گذاشتو پیراهنمو از تنم بیرون کشید و گفت

- من باید راجبهش فکر کنم برای همین گفتم بعد. تو هم بهتره فکر کنی 

رفتم سمت در حمامو گفتم

- باشه من میرم فکر کنم 

اما منو کشید بغلشو گفت

- بعد س‌کس آدم بهتر فکر میکنه 

لب هامو اسیر کردو دست هاش بدنمو بیدار کرد

* * * 

* * * 

صبح که بیدار شدم هنوز لخت بودم.خبری از نیما نبودو امیسا کنار من زیر پتو بود 

با من بیدار شدو دنبال سینه میگشت

یکم بهش شیر دادم و لباس پوشیدم 

از جلو در اتاق مهمون که رد شدم به طرز بدی دلم گرفت

یه صبحانه مختصر برای خودم درست کردم که شماره نیاز افتاد رو گوشیم


بچه ها امروز همه لینکای درخواستیتون و لینک رمانایی که میخواینو قشنگنو میذارم کانال اولیم لینک رمان سرخو میزارم زیر پارت

Report Page