886

886


سلام بچه ها. یاد آوری این قسمت ها برام خسلی دردناکه برای همین میخوام خلاصه کنم و از روش رد شم

مثل یه فیلم ترسناک بود

دکترا و پرستارایی که اومدن بالای سر سمیع

پرده پتجره رو کشیدنو گفتن باید بریم بیرون بخش

محمد رضا موند

اما منو عاطفه رفتیم پائین

نیلا بغلش بی قرار بودو گفتم

- تایمه شیرشه 

- الان براش درست میکنم

- مگه بلدی 

نگاهی بهم کردو خواست جواب بده که گفتم

- لابد خیلی خوشحالی؟ دختره رو دق دادی حتما منتظری بمیره راحت شی؟ بچه هم مال خودت میشه . آره؟ برنده این وسط تو میشی 

مونده بود

جواب نداشت بده 

با تاسف براش سر تکون دادمو گفتم

- برات متاسفم که بدبختی دیگران مایه شادیته ... این حقیر ترین نوع خوشحالی و بی ارزش ترین نوع زندگیه ... فکر کن ... انقدر بدبختی که درد و فلاکت بقیه خوشنالت کنن

میدونستم حرفام تنده

اما واقعا حالم بد بود

دلم به درد اومده بود

چهره سمیه از جلو چشمم کنار نمیرفتو بدتر از اون

نیلا بود که بغل عاطفه بود 

دلم انگار مچاله میشد این صحنه رو میدیدم

منتظر جواب دادن عاطفه نشدمو رفتم سمت ماشین

امیسا کلافه شده بودو نیما داشت بیرون ماشین دورش میداد

تا منو دید دست و پا زدو اومد بغلم

قلبم بیشتر فشرده شد 

سمیه ... بچه اش... خدایا نجاتش بده...

سوتر شدیمو نیما پرسید

- چطور بود؟ 

- یکی از دستگاخ هاش آژیر زد... پرستارا ریختن اتاقشو مارو بیرون کردن

- ای بابا . خدا کنه به خیر بگذره

- آره .‌.. رسیدیم خونه زنگ بزن از محمد رضا حالشو بپرس

- حتما

اون شب رفتیم پیش بابا اینا

هرچند کوتاه اما دلم باز شد 

نیما زنگ زد محمد رضا و اون گفت سمسه رفت اتاق عمل 

روز بعدش هم نیما زنگ زد محمد رضا گقت سمیه بستریه هوشیار نیستو شرایط جالبی نداره 

مثل روح سرگردان بودم

نگران نیلا بودم

دوست داشتم بیارمش پیش خودم

اما عاطفه برده بود پیش مادرش

برادر سمیه خبر دار شده بود اما تقدامی برای گرفتن نیلا نکرد

شتید انفدر بدبخت بود که واقعا توان نگه داشتن چند روز نیلا رو هم نداشتن

شایدم دلیل دیگه داشتن

هرچی بود از اینهمه مظلومیت سمیه دلم کباب شد

میرفتم خونه پیش بابا اینا تا کمتر به سمیه فکر کنم

ساک کوچیکش با وسیله های بازی نیلا هنوز تو اتاق مهمون ما بودو دلمو بیشتر کباب میکرد 

بلاحره بعد چهار روز تصمیم گرفتم دوباره برم بیمارستانو سمیه رو ببینم

زنگ زدم به نیما تا آمار اتاق سمیه رو از محمد رضا بگیره اما جواب نداد

دل شوره گرفته بودم

زنگ زدم محمد رضا 

با تاخیر جواب داد

اما صدای قرآنی که از اون سمت تلفن می اومد دست و پامو شل کرد

Report Page