88

88

hdyh

*مالیا*

همه جا تاریک بود 

هیچ صدایی رو نمیشنیدم 

کاش میتونستم دوباره با ایان حرف بزنم 

هیچی یادم نمیاد

فقط ایان 

چیزی دور بدنم بود 

نمیتونستم تکون بخورم 

حتی صدامم در نمیومد 

هیچ چیزی اینجا نبود

خالیه خالی 

هیچی

*ایان*

چند باری توی گوش مالیا زدم 

دیگه دکتر جلومو گرفت 

اون نمیدونست چی شنیدم

اون نمیدونست چی شده 

دکتر درکم نمیکرد

بزور از اتاق بیرونم کردن 

حتی خودمم نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته

مالیا زندس نفس میکشه 

میتونه با من ارتباط برقرار کنه 

ولی بدنشو حس نمیکنه 

مالیا تو این دنیا نبود 

تو هیچ دنیایی نیست 

نکنه...

روح مالیا...

سراسیمه رفتم داخل 

دکتر خواست جلومو بگیره که بفهش گفتم چی شده 

به سمت مالیا رفت 

اون میتونه روح رو حس کنه 

برگشتم سمتم 

_قربان روح ایشون تو بدنشونه 

-پس اون کجاس؟

_نمیدونم پادزهر رو درست کردم بهتره هر چه زود تر بهشون بدیم لطفا بیاید کمکم

رفتم روی تخت 

به دستور پزشک دست های مالیا گرفتم 

میگفت ممکنه از حالت خودش خارج شه 

پزشک شروع کرد

قطره قطره پادزهر رو بین لب های مالیا ریخت 

چشم های مالیا به سرعت باز شد 

توقع داشتم حمله کنه 

یا بخواد خودشو آزاد کنه 

ولی وقتی به چشماش نگاه کردم شوکه شدم 

هیچ مردمکی نداشت چشماش سفید سفید بود

Report Page