88

88


#پارت88

#قلبی‌برای‌عاشقی


( سوم شخص )


رهام وقتی پشتش را به اسکی کرد لبخندی رو لبش نشست میدانست خیلی خوب حرص اسکی درامده است.

هر چی نباشد سالهاست از راه دور ان دا میشناسد.


استاد رحیمی کلافه عصبی دستی به موهایش کشید و شماره ی اسکی را گرفت 

بعد از چند بوق اسکی تلفن را وصل کرد 


_بله 

_سلام باید بیینمت!

_اتفاقا منم باید شما رو باید بییینم ... این وسط خیلی گیج شدم  


خوبه ابی گفت : ادرسو برات میفرستم 

اسکی در جواب یه باشه گفت و گوشی را قطع کرد نفس عمیقی کشید


قرارشان ساعت۷شب بود 

رحیمی از دست خودش عصبی بود که چرا انقدر بی منطق رفتار کرده است 

اصلا چرارهام اسکی را به ان مهمانی اورد؟؟؟


ان مهمانی خانوادگی بود... از سوالاتی که تو ذهنش امده بود میترسید

رهام تیز بود تیزتر از انکه فکرش را بکند.

نفس عمیقی کشید 


کلافه دستی به پشت گردنش کشید و منتظر ساعت۷ماند.


رهام گوشی را برداشت و شماره اش را گرفت بعد از چند ثانیه صدای خواب الودش به گوش رسید  


_بله؟؟

_ دیشب بابام اسکی رو دید؟؟

_اره 

_خب عکس العملش چی بود؟؟


_یه جوری شد انگار ترسیده بود. اسکی هم دست کمی از اون نداشت

متفکر نگاهش را به یک نقطه ی نامعلوم دوخت یعنی اسکی و پدرش چه کاری باهم دارند؟؟


_اسکی بهت چیزی نگفت؟؟

‌_نه

یه اوکی گفت و تماسو قطع کرد 

و متفکر دستی به چانه اش کشید 


اسکی نگاهی به ساعتش انداخت ۶:۳۰دقیقه را نشان میداد باید میرفت بلند شد و به طرف اتاق رهام رفت

Report Page