88
#رمان_برده_هندی 🔞
#قسمت88
پیرزن با مهربونی دستمو توی دستش گرفت و گفت:
_ دخترم الان سلامتی بچه هات مهم تره.
به اونا فکر کن
با ترس پرسیدم:
_ مگه اونا چیزیشون هست؟
دستمو نوازش کرد و گفت:
_ بخاطر خون ریزی شدیدی که داشتی یکم وضعیتشون حساسه...
یعنی...
نگاهی سپهر انداخت که این بار اون ادامه داد و گفت:
:خون ریزیت با اینکه بند اومده اما بخاطر اون آمپولی که بهت زدم دهانه ی رحمت هنوز بازه.
و این خطرناکه...یعنی...
اگه بسته نشه دوتا جنین مونده هم تا چند روز دیگه سقط میشن...
دستمو با غم و شوک روی شکمم گذاشتم...
یعنی بچه هایی که میتونستن همدم من باشن سقط بشن؟
بچه هایی که تنهاییمو پر کنن و منو یاد حسام مینداختن؟
به همین آسونی از بین برن؟؟
بی طاقت دوباره زدم زیر گریه...
صدای پوف کلافه ی سپهر رو شنیدم.
با خشم و بی منطق رو بهش فریاد زدم:
_ همش تقصر تو عه...
بهم گفتی باید فرار کنی...بهم....بهم گفتی برو تا حسام نکشتت...تو...تو باعث این حال منی...
و با صدای بلندتری گریه کردم...
زیر پتو رفتم و با گریه گفتم:
_ منو تنها بذارید نمیخوام کسیو ببینم...
صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای بچگونه ایی که گفت:
_ مامان بزرگ ، خاله مریضه؟؟
و دیگه هیچی نشنیدم...فقط صدای گریه ام که لحظه به لحظه بلندتر میشد و توی فضای اوتاق موج وار میپیچید و بهم ثابت میکرد که این زندگی عذاب اور هنوزم ادامه داره...