88
Behaaffarinنگار نشست کنار من و شکلات رو به دستم داد
آروم ازش پرسیدم:
- چیزی شده؟
اشاره کرد که بعدا بهم میگه
چای و شکلات رو خوردیم و برگشتیم بالا
وقتی خواستم پشت میزم بشینم دیدم همون جزوه ای که پسر همکلاسی ازم گرفته بود روی میزه
گفتم:
- اا بچه ها پسره جزومو آورده گذاشته اینجا رفته. خب اگه گم میشد چی؟
آرش شونه بالا انداخت
امیر گفت:
- چه بی فکر و بی ادب
نگار هم فقط نگاه سنگینی به امیر انداخت.
جزوم رو گذاشتم توی کیفم و نشستم سر درس
روز بعد آخرین امتحان رو داشتیم
طرفای ساعت 9 نگار گفت که باید برگرده وگرنه به آخرین مترو نمیرسه
منم وسایلم رو جمع کردم گفتم با نگار میرم
پسرا هم بلند شدن و امیر گفت:
- مسیر شمادوتا که یکی نیست
رو به آرش ادامه داد:
- مسیر بهی توی راه توئه. تو باش برو. نگارم که عادت داره تنها بره. مسیرشم که شلوغه و خطرناک نیست. هوم؟
نگار سری به نشونه تایید تکون داد
من گفتم:
- نه دیر شده. یکیتون باهاش تا ایستگاه مترو بره.
آرش گفت:
- امیر تو میری؟
امیر از روی کلافگی سری تکون داد:
- باشه
از هم جدا شدیم و من و آرش تنها موندیم
آرش گفت:
- فردا بعد از امتحان بریم پارک ملت؟
- نه خسته م. میخواد برگردم خونه و فقط بخوابم
- زود برمیگردیم
- حالا تا فردا
حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم خونه
از هم خدافظی کردیم و جدا شدیم
من عادت داشتم وقتی میرسیدم بالا و چراغ رو روشن میکردم، پرده خونه رو کنار بزنم و پنجره رو باز کنم
طبق عادت هرروزم به محض رسیدن پرده رو کنار زدم و آرش رو سر کوچه روبروی پنجره دیدم که داشت منو نگاه میکرد