88

88


:

تلفن رو برداشت و گفت "...الو محمد مادر آرزو اومده اینجا نگرانش نباش ولی حالش خوب نیست بیا پیش زنت..."

"...هنوز زن من نیست..."

"...از روزی که حست بهش عوض شدو نسبت بهش احساس مسعولیت کردی زنت حساب میشه حالا زودتر بیا..."‌

واقعا طرز فکر مامان محمد و مامان خودم به اندازه ی زمین و آسمون باهم فرق داشت بی اختیار یاد مامان متین افتادم 

بجای اینکه بره با متین صحبت کنه وبفهمه مشکل چیه گفت مگه ماتورو چک کردیم! .

چقدر خانواده مهمه 

تربیت آدما چقدر باهم فرق میکنه 

توهمین فکرا بودم چشمام گرم شدو خوابم برد

با نوازش موهام و صورتم چشمام رو باز کردم 

محمد کنارم نشسته بود 

نگام کردو گفت

-...ببین چشمات چقدر بهم ریخته کجارفتی ؟ چرا انقدرگریه کردی 

دهنم قفل شده بود 

نمیتونستم بگم پدر خودم از خونه بیرونم کرده 

فقط گفتم

+...رفتم خونمون 

محمد یکم نگام کرد و دیگه چیزی نگفت 

گوشه لبمو بوسید 

بادست فرستادمش عقب و گفتم

+...مامانت میبینه زشته 

-...نیستش

لبمو کوتاه بوسیدو گفت

-...چرا بی خبر رفتی 

واقعا دیگه نمیخواستم در مورد اتفاقای صبح صحبت کنم 

به حد کافی دلم شکسته بود 

دستمو بین موهاش فرو کردم سرشو کشیدم سمت خودم و عمیق لبشو بوسیدم


اولش شوکه شد اما بعد حریص تراز من لیمو مکید 

انقدر مشغول بوسیدن هم شدیم تا بالاخره نفس کم آوردیم 

-...تومیخوای منو دیوونه کنی ؟ 

با صدای در از هم جدا شدیم محمد رفت تواشپزخونه منم دوباره دراز کشیدم 

مامانش اومد داخل و قرار شد شب محمد بمونه 

مامانش زود رفت خوابید 

منم رفتم تواتاق 

لباس عوض کردموو رفتم زیر پتو

Report Page