88
دهنم قفل شده بود و با ناباوری نگاهمو به سمتش سوق دادم که خندید و ادامه داد ؛
× به پلیس ها میگم دوتایی نقشه کشیده بودیم تا پول های لوکاسو به چنگ بیاریم ، میگم تو با نقشه به لوکاس نزدیک شدی تا ....
با صدای بلندی سرش جیغ کشیدم وگفتم ؛
+ خفه شووووو آشغال ...
مستانه خندید و گفت ؛
× تو هم توی این قتل شریک میشی ، بدبختت میکنم هــ*ـــرزهی آشغال !
چشم هام از ترس دو دو میزد و به لوکاس که غرق خون شده بود نگاه میکردم !
باوررررم نمیشد ...
خدای من حالا باید چیکار میکردم ؟
با کشیده شدن دستم نگاهمو از لوکاس گرفتمو با نفرت به مت که با خنده دستم رو گرفته بود نگاه کردم ...
× خیلی طول نمیکشه عزیزم الان پلیس ها میرسن !
دستمو محکماز دستش کشیدم اما نتونستم خودمو رها کنم !
با صدایی که از گریه میلرزید داد زدم ؛
+ ولم کن عوضی من هم دست تو نیستم ...
بلند تر از قبل خندید و گفت ؛
× اما میشی .
دهنم خشک شده بود و ذهنم قفل کرده بود ، سرجام خشکم زده بود که مت فاصله اش رو باهام کم کرد و دست آزاد دیگه اش رو دور کمرم گذاشت ...
با بوی عرق تنش که به مشامم خورد احساس حالت تهوع بهم دست داد و شدت گریه هام بیشتر شد .
صدای آژیر ماشین پلیس هر لحظه بیشتر به گوشم میخورد و بدنم از ترس میلرزید که مت نگشتشو روی گونه ام کشید و با خنده گفت ؛
× چیشده لورا نکنه ترسیدی ؟!!
با صدای خنده مت تمام بدنم از عصبانیت لرزید و فریاد زدم ؛
+ تو یه آشغال کثافتی خودم میکشمت حرمزاده مادر جنــــ*ـده ...
وسط حرفام بدون هیچ اهمیتی شروع به خندیدن کرد و گفت ؛
×میدونی با قاتل هایی که از قصد و را نقشه قتل کردن چیکار میکنن ؟!
با حرفاش ترسم بیشتر میشد و میخواستم از اینجا فرار کنم اما مت محکم دستمو گرفته بود ..
قلبم از ترس به شدت می تپید و حس میکردم داره از سینه ام بیرون بیاد !
هرچی تقلا میکردم دستمو از حصار دستای مت بیرون بکشم نمیتونستم ...
اشکام شدت گرفته بود و حالم از بوی عرق و خونی که از سر وصورت مت جاری شده بود داشت بهم میخورد که چشمم به مجسمه ای که کنار مبل خورد .
بدون معطلی خودمو به سمتش کشیدمو تو یه ثانیه با کشش زیاد دستم برداشتمشو توی سر مت زدم ....
با صدای شکستن مجسمه و افتادن مت جیغ محکمی کشیدمو پاهام سست شد !
با زانو روی زمین افتادمو گریه هام به هق هق تبدیل شده ...
کشون کشون خودمو به لوکاس رسوندمو بوسه ای روی لبای بی جونش زدم .
صدای نفس هاش قطع شده بود و هیچ علائم حیاتیی نداشت !
نفس هام سنگین شده بود و قلبم تیر میکشید !!
حس میکردم روحم داره از بدنم جدا میشه و اشکام با هق هق هام یکی شده بود !
دلم میخواست کنار لوکاس بیفتمو جون بودم اما با شنیدن صدایی که از آسانسور میومد ناخواسته بلند شدمو به سمت راه پله دویدم .
نمیدونستم از چی فرار میکردم یا برای چی ؟!!
میدونستم حتما چند نفر از پلیس ها از پله ها بالا میان اما ناخواسته پاهام منو دنبال خودشون میکشد !
بلافاصله بعد از این که راهرو تموم شد و پام رو روی اولین پله گذاشتم صدای پلیس ها که از آسانسور پیاده شدن به گوشم خورد !
سریع تر از پله ها پایین میومدم که توی پاگرد دوم به جولیا خوردمو روی زمین افتادم!!!
سرم گیج میرفت و دیگه جون بلند شدن نداشتم ، با چشمای خیسم نگاه خسته ام رو به سمتش سوق دادم که لبخند پررنگی زد و گفت ؛
× آخ متاسفم عزیزم اصلا ندیدمت ، داشتم میرفتم طبقه 20 ببینم اون هرزه ای که با دوست پسر فراریش قصد داشتن لوکاس بارمر رو تیغ بزنن دستگیر کردن یا ن ؟!
با شنیدن این حرفاش دهنم از تعجب باز شد اما چیزی نتونستم بگم و فقط مثل یه ماهی باز و بسته اش کردم که جولیا خندید و گفت ؛
× یادت میاد گفتم نمیزارم با لوکاس خوش باشی و برای زند ...
قبل از این که حرفش تموم بشه با اعصبانیت بلند شدمو بهش حمله کردم که یهو یکی از پشت دستمال سفیدی روی بینیم گرفت و محکم شروع به فشار دادن کرد !
به لبخند جولیا خیره شده بودمو تقلا میکردم که تو کمتر از چند ثانیه چشمام سیاهی رفت و توی سیاهی مطلق فرو رفتمو دیگه چیزی نفهمیدم