#88

#88


داستان از دید سینا

اتاق توی تاریکی و سکوت فرو رفته بود

برگ طلایی رنگی که پری بهم داد بین انگشتام نگه داشتم و بهش خیره شدم

به ساعت روی دیوار نگاهی کردم

یازده و نیم

برگ رو توی کشوی میزم گذاشتم و آروم از اتاق بیرون رفتم

همه خواب بودن

از توی آشپزخونه یه بسته کبریت برداشتم و بی سروصدا برگشتم توی اتاق

آروم درو بستم و قفلش کردم

در کشو رو باز کردم و برگ رو از توش بیرون آوردم

آب دهنمو قورت دادم و خوب بهش نگاه کردم

هنوزم کاملا بابت کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم

یه دونه کبریت از توی بسته بیرون آوردم و به بغل بسته کشیدم

کبریت روشن شد و با نور کمش روشنی کمی به اتاق آورد

برگو نزدیک کبریت بردم

نفس عمیقی کشیدم و آروم با خودم زمزمه کردم«امیدوارم که پشیمون نشم!»

برگو آتیش زدم و نور طلایی رنگی ازش منعکس شد و تموم اتاقو روشن کرد

سریع پرتش کردم و چند قدم عقب رفتم

برگ توی هوا معلق موند و چیزی نگذشت که به دریچه طلایی رنگی تبدیل شد

آروم به دریچه نزدیک شدم و نگاش کردم

به در اتاق نگاهی کردم و چند ثانیه گوشامو تیز کردم

هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیومد

چشمامو بستم و سریع وارد دریچه شدم

باد تندی به صورتم خورد و حس پرت شدن از یه ارتفاع بلند بهم دست داد

تا چشمامو باز کردم محکم به سطح دریاچه‌‌ای که زیرم بود برخورد کردم

تموم بدنم کاملا زیر آب رفت و فشار آب منو سمت بالا می‌برد

سرمو از آب بیرون آوردم و نفس عمیقی کشیدم

آروم شنا کردم و خودمو از دریاچه بیرون کشیدم

دستی به صورتم کشیدم و چشمامو پاک کردم تا بهتر ببینم

«تو دیگه اینجا چه غلطی میکنی؟!»

سرمو بالا گرفتم و به قیافه عبوس و اخموی هیراب نگاه کردم

از جام پاشدم و موهامو دادم بالا

«بذار یه نفسی تازه کنم میگم بهت!»

هیراب جلو اومد و عصبی نگام کرد

«کی تورو اینجا راه داده؟هرکی که بوده اشتباه خیلی بزرگی کرده چون به محض اینکه بفهمم کی بوده قراره یه تنبیه درست حسابی بشه!»

نفس عمیقی کشیدم و به پشت سر هیراب نگاه کردم

موجودات قد کوتاهی که بزور میشد گفت نیم مترن از لابه‌لای سنگ و صخره ها بیرون میومدن و پری ها پشت پاهای اونا قایم شده بودن

دماغمو بالا کشیدم و چند قدم بهش نزدیک شدم

«ببین منم خیلی دوست ندارم که بیام اینجا و تورو ببینم ولی کاری بود که باید میکردم!»

«اینجا هیچ کاری نیست که تو بکنی!»

«باید حرف بزنیم!»

«من حرفی ندارم که با تو بزنم!»

پوزخندی زدم

«داری کم کم مثل دخترایی که قهر میکنن حرف میزنی!»

هیراب دستاشو مشت کرد و اومد روبروم وایساد

«بهتره هرچی زودتر از اینجا گورتو گم کنی!»

«تا وقتیکه حرف نزنیم از اینجا نمیرم!»

هیراب اخم کرد و دستی به صورتش کشید

«حرفتو زودتر بزن و از اینجا برو»

«چرا با آتوسا اون کارو کردی؟»

به محض اینکه اسم آتوسا رو آوردم اخماش باز شد و بدون هیچ حرفی نگام کرد

«تو تموم داشتی بازیش می‌دادی...چرا؟»

به زمین نگاه کرد و نفس عمیقی کشید

«این به تو هیچ ربطی نداره!»

«واقعا؟ چون می‌خوام دوباره شانسمو امتحان کنم...همین فردا می‌خوام برم شهر و دوباره خاستگاریش کنم!»

هیراب یقمو گرفت و منو کشید سمت خودش

«دهنتو ببند!»

«چرا؟ چون قراره مال من بشه؟»

«میکشمت!»

یه دستشو عقب برد و با مشت محکم توی صورتم کوبید

بخاطر ضربش پرت شدم و روی زمین افتادم

چند ثانیه جلوی چشمام تار بود

چند بار پلک زدم

دستمو کنار لبم کشیدم

گوشه لبم پاره شده بود و خونریزی میکرد

«بزرگترین اشتباه زندگیتو کردی که اومدی اینجا!»

از جام پاشدم و بدون هیچ معطلی منم یه مشت توی صورتش زدم که باعث شد بیوفته روی زمین

«میدونی چیه تو لیاقت عشق و دوست داشتن اونو نداری...اون تموم مدت بهت اعتماد کرد و تو فقط بهش دروغ گفتی و بازیش دادی! تو هیچوقت دوستش نداشتی!»

از جاش پاشد و دستشو زیر دماغش کشید

از دماغش خون میومد

لبخندی زدم

ادرنالین توی خونم داشت به جنب و جوش میوفتاد و حس خوبی داشت

اینبار هیراب یه مشت دیگه به شکمم زد

«توئه لعنتی از هیچی خبر نداری پس بهتره دهنتو ببندی!»

دستمو از روی شکمم برداشتم و یه مشت دیگه به صورتش زدم

«واقعا؟ مگه بجز اینکه بازیش دادی و از احساسش سواستفاده کردی چیز دیگه ای هم هست؟!»

هیراب یقمو گرفت و منو سمت بالا برد و پاهام از زمین فاصله گرفت

رگه های آبی رنگی از روی پوستش شروع به درخشیدن کرد و هاله آبی رنگی توی چشماش دیده میشد

«من اونو دوست داشتم!»

درحالیکه داد میزد منو به عقب پرتاب کرد که باعث شد محکم به یه صخره بخورم

درد وحشتناکی توی پشتم پیچید و گوشام سوت میکشید

آروم سرجام نشستم و بهش نگاه کردم

«اگه دوستش داشتی پس چرا ولش کردی؟ چرا دلشو شکستی؟ چرا باهاش اون کارو کردی؟»

هیراب درحالیکه سمتم میومد گفت

«خیلی چیزا هست که قابل گفتن نیست!»

به سختی از جام بلند شدم و نیم خیز شدم

«این چیزی جز یه بهونه نیست که تو داری مثل یه ترسو پشت دلیل‌های بچگونت قایم میشی! تو دوستش نداری!»

با تمام توانم دویدم سمتش و با شونه به شکمش کوبیدم و پرتش کردم زمین

سریع روی سینش نشستم و یقشو گرفتم و کشیدم بالا سمت خودم

«توئه لعنتی دل دختری که از هرچیزی بیشتر دوست دارم شکستی اونم فقط بخاطر اینکه یه عوضی هستی!»

هیراب درحالیکه نفس نفس میزد داد زد

«من مجبور شدم میفهمی مجبور!»

یقشو محکم گرفتم و سرشو کوبیدم زمین

«چه دلیلی بود که بتونی باهاش اون کارو کنی؟!»

چشماشو رو هم فشار داد

«جونش در خطر بود...»

«چی؟!»

هیراب نفس عمیقی کشید

«اگه ازش فاصله نمی‌گرفتم جونش تو خطر میوفتاد!»

تک خنده‌ای کردم

«تو از اولش باید می‌دونستی بهش آسیب میزنی...تو از اولین لحظه ای که وارد زندگیش شدی بهش آسیب زدی!»

هیراب چشماشو باز کرد

«من هیچوقت بهش آسیب نمی‌زدم...من دوستش داشتم... حاضر بودم هرکاری کنم که درامان باشه...حتی حاضر شدم جونمو بخاطرش بدم...!»

از روی سینش کنار رفتم و روی زمین نشستم

«ولی تو بهش آسیب زدی...دلشو شکستی...هیچ آسیبی بدتر از این نیست...تو به قلب و روحش صدمه زدی!»

هیراب سرجاش نشست و با لبه آستینش دماغشو پاک کرد

«میدونم...و بخاطرش هیچوقت خودمو نمیبخشم...ولی این به نفع خودش بود!»

خونی که توی دهنم بود تف کردم و گوشه دهنمو پاک کردم

«من دیدمت که چجوری بهش نگاه میکردی... دیدمت که نگرانش بودی...چی باعث شد بتونی باهاش همچین کاری کنی؟ چی مجبورت کرد ازش بگذری؟!»

هیراب به آسمون نگاه کرد

«الهه مجبورم کرد...!»

«چی؟»

نفس عمیقی کشید

«اون روز که من رفتم تا جونمو در ازای سلامتی آتوسا بدم الهه باهام یه معامله کرد...قرار شد که اون آتوسا رو نجات بده و در ازاش من یه کاری رو براش انجام بدم‌...»

«چه کاری؟»

هیراب بهم نگاه کرد

«اون ازم خواست از آتوسا فاصله بگیرم...اگه ازش دور نمی‌شدم اون جونی که بهش داده بود ازش پس می‌گرفت!»

موهامو از تو صورتم کنار زدم

«چرا اون باید همچین چیزی رو ازت بخواد؟»

«نمیدونم نمیدونم!»

از جام پاشدم و رفتم سمتش و دستمو سمتش دراز کردم

دستمو گرفت و کمکش کردم از جاش پاشه

«خوبیه دعوا بین دوتا مرد همینه...علاوه بر اینکه خالی میشن در پایان حقیقتا هم آشکار میشن!»

هیراب زیر چشمی بهم نگاهی کرد و لبخند محوی زد

«چرا این کارا رو می‌کنی؟ دعوا با من پرسیدن این سوالا...»

«چون می‌خوام کمک کنم!»

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page