88
88
از حرفش ابروهام بالا پرید. امیدوارم کامل متوجه نشده باشه !
چون شک ندارم دردسر بزرگی برام درست میشه
زود تعجبمو مخفی کردم. لبخند زدمو گفتم
- بله تقریبا ...
مادر هانا لبخند زدو سرگرم غذاش شد . به هانا نگاه کردم
با دیدن اخمش و اینکه نگاهشو سریع ازم گرفت شوکه شدم. اما نمیشد کاری کنم
تمام مدت نهار برام عذاب گذشت چون هانا ناراحت بودو به من نگاه نمیکرد
هارولد نهارش تموم شدو گفت
- خب برنامه امروز چیه ؟
لبمو پاک کردمو گفتم
- امروز گفتم بریم یه مسجد قدیمی که نزدیک اینجاستو ببینیم یا اینکه یه چشمه تاریخی خارج از شهر
مادر هانا سریع گفت
- چشمه معدنی با خاصیت درمانی ؟
سر تکون دادمو گفتم
- دقیقا. میخواین اول اینو بریم
با تائید مادرش همه موافقت کردنو از سر میز بلند شدیم .
هانا هم با اخم بلند شدو بدون نگاه کردن به من همراه خانواده اش رفت سمت نشیمن
خواستم پشت سرش برم که پدرم گفت
اگر برای خوندن ادامه رمان #هانا عجله دارین میتونین فایل کامل رمانو با تخفیف عضویت در کانال موج به مبلغ ده هزار تومن از اینجا خریداری کنید 👇