878

878


نیما بود جواب دادم که گفت

- بنفشه سمیه داره میاد خونه من میرم شرکت 

- چی شد ؟ حرف زدین؟

- آره ... 

مکث کرد انگار مردد بود بهم بگه یا نه که گفتم

- نیما ... نتونستی کاری کنی؟

- راستش وکیلم میگه بچه رو فعلا نمیتونن بگیرن اما بعد شاید بتونن ... 

دلم یخ شد و نیما ساکت شد 

آروم گفت 

- مرسی به سر و وضعش رسیدی چون تا عاطفه دیدش گفت تا دیروز لباس پوشیدن بلد نبودی الان آدم شدی . دو بار هم به وکیلم گفت این به سر و وضعش نمیتونه برسه که بیاد به بچه برسه . حدس میزنم بعدا هم بخوان بچه رو بگیرن به سر و وضع زندگی سمیه و خودش بخوان گیر بدن 

نگران گفتم 

- عجب آدمایی هستن. از قصد رفتن دختر فقیر گرفتن که بهش زور بگن

نیما گفت

- برگشتم به محمد رضا گفتم... گفتم قبلا ها انقدر نامرد نبودی... حالا که خودتون رفتین دختره رو آوروین تو زندگیتون به فکر حداقل بچه ات باش و طلاقش نده . خود عاطفه رفته به سمیه گفته بیا زن شوهر من شو کاریت ندارم یه شب در میونم خونه تو میمونه . همه چی هم نصف نصف . اصلا انکار هم نمیکنه که رفته اینارو به سمیه گفته قشنگ تو رو سمیه میگه خودم آوردمت تو زندگیم حالام میخوم بفرستمت بری . 

خندیدمو گفتم 

- سلیطه تر از دختر عمه تو هم هست پس ...

نیما خسته خندیدو گفت 

- عاطفه منو دید میخواست تیکه تیکه ام کنه. الان نیازو میکشه که مارو وارد بازی کرده . حیف نیاز ایران نیست.

از حرفش خندیدمو گفتم

- خدا کنه ختم به خیر بشه ... من دلم برا اون بچه میسوزه.

- منم ... اون بچه نیاز به آرامش و مدر و مادر داره ... به محمد رضا هم گفتم. گفتم عاطفه رو ساکت کن بگو سرش با زندگی خودش باشه. این اجازه رو بهش نده که چون بچه میخواد بچه سمیه رو بگیره ...

- خوب گفتی ... کاش درست شه

- انشالله . من برم . فعلا

از نیما تشکر کردمو خداحافظی کردیم 

منتظر بودم سمیه برسه که نیاز زنگ زد

سریع جواب دادم 

میخواستم ببینم واقعا چی میخواد این وسط و گفتم

- الو... سلام نیاز

- سلام بنفشه جونم. خوبی؟ امی عمه خوبه؟ 

- شکر ما خوبیم. چیزی شده ؟

- ام... چه خبر ؟ نیما زنگ میزنم جواب نمیده ..‌. سمیه کجاست؟

نتونستم جلوی خودمو بگیرمو گفتم

- نیما برام تعریف کرد قضیه رو نیاز . تو که دوست عاطفه هستی چطور الان نگران سمیه شدی؟

Report Page