87

87


با پوزخند بهم نگاه کرد و با دست ازادش روسریم که کنار تختم بود و برداشت و محکم دور دهنم بست  

داستان اززبان حامد :  

روی تخت دراز کشیدم و به بهار پیام دادم  

این دختر واقعا داشت جزوی اززندگیم میشد  

اهرچقدر منتظرش موندم جواب نداد  

وارد تراس شدم و یه نخ سیگار روشن کردم پنجره اتاق بهار درست زیر تراس من بود اما نمیتونستم صداش کنم  

دوباره گوشیمو چک کردم اما بازم خبری از بهار نبود  

سیگارو خاموش کردم در تراسو باز کردم که برم داخل اما یه صدای جیغ اومد  

صدا خیلی نزدیک بود  

چندثانیه بعددوباره یه صدای جیغ دیگه اومد بی معطلی رفتم اتاق بهراد و گفتم  

-...صدای جیغ از پایین میاد برو ببین چیشده ؟  

+...مطمعنی ؟  

-...نه شک دارم برو پایین که مطمعن شی  

باهم از پلها رفتیم پایین اروم در و باز کرد  

بابای بهار از اتاقشون بیرون اومده بود و با تعجب به ما نگاه میکرد  

دیگه مطمعن شدم صدای جیغ بهار بوده هر سه باهم از پلها باال رفتیم  

کاش دیر نشده باشه  

رضا دستگیره درو باال پایین کرد اما در قفل بود  

مامانشم بیدار شده بود و هاج وواج به ما نگاه میکرد  

رضا و بهراد پشت هم بهارو صدا میکرد ن  

اما من که میدونستم اونجا چخبره داشتم دیوونه میشدم  

بهرادو هل دادم کنار و با لگر رفتم تو در اتاقش چند بار محکم به در زدم تا باالخره در باز شد  

با دیدن صحنه روبروم دیوونه شدم

Report Page