87

87



 

دیگه فهمیده بودم این راه به جای خوبی نمیره

برای همین چنگ زدم به دستشو خودمو عقب 

کشیدم

جیغ زدم کمک که عمه اش من و با دو دست کشید 

نزدیک بود از پله ها پرت شم پاییی

که وسی دستمو گرفت

فکر کردم عثمانه

اما به جای اون ... سمیه ... دختر عمه عثمان بود. 

نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت 

سمیه منو به سمت بالا کشید 

عمه با داد شروع به صحبت با سمیه کرد

سمیه به انگلییس بهم گفت 

- برو اتاقت و تا عثمان نیومد بیرون نیا

یه لحظه هم مکث نکردم ببینم قضیه چیه

فقط دوئیدم سمت پله های اصیل عمارت 

از بین جمعیت به سرعت گذشتمو از پله ها بالا رفتم

صدای شیخ احمد رو شنیدم که صدام کرد اما مکث 

نکردمو فقط دوئیدم

بهیه وسط راه منو دیدو صدام کرد

بازم مکث نکردم 

وارد اتاق شدم

درو بستمو نفس عمیق کشیدم

خب دیگه کافیه...کافیه برای شانس دادن به این

زندگی

دیگه چی میخوای بشه هانا ؟

حتما باید بلای سرت بیارن تا بفهمی ؟

در اتاقو قفل کردم

بهیه پشت در صدام کردو گفت 

- خانم ... حالتون خوبه ؟

با داد گفتم 

- نه به عثمان بگو بیاد. سریع !!!!

بهیه رفت . اما هرچقدر صبر کردم خبری از عثمان 

نشد

شک مثل خوره افتاده بود به جونم . این پسر یه 

ربطی به عثمان داشت.


👇 سلام دوستان این توضیحات منو با دقت بخونین🔞

رمان #آموروفیلیا رو به تازگی کامل کردم! جلد دوم رو تازه نوشتم و بهش اضافه کردم ! پس با چیزی که قبلا کانال گذاشتم فرق داره!

این رمان به زودی داخل کانال جفت هفت پارت گذاری میشه و بصورت آنلاین و #رایگان میتونین هر دو جلدو مطالعه کنید اما اگر برای خوندنش عجله دارید میتونید فایل کامل از اینجا تهیه کنید

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

پس من الان سه تا توضیح ساده دادم لطفا بخونین دوباره نپرسید. جلد دوم جدیده. رایگان با زودی میزارم و فروشی هم موجوده ! به خدا امکان نداره کسی اینو بتونه و متوحه نشه. اینهمه سوالی که میپرسید همش نشونه نخوندن و عدم توجهه 🙏

Report Page