87
#87
مامان سفره و زیرانداز رو به دست ما داد.
-پاشید سفره رو پهن کنید.
به بازو امیررضا ضربهای زدم.
-من اینهارو پهن میکنم تو برو به مامان کمک کن ظرفهارو بیار.
بلند شد و به آشپزخونه رفت، منم زیرانداز رو از روی میز برداشتم. بار اول تکونش دادم اما درست پهن نشد دریا از جاش بلند شد و اون طرفش رو گرفت.
-بذار کمکت کنم.
سفره هم کمکم کرد و باهم پهن کردیم که همون لحظه سرو کله امیررضا پیدا شد.
-به به کفترهای عاشق رو نگاه.
وقتی خم شد تا سینی حاوی ظرفها رو روی زمین بذاره پس گردنی حوالهاش کردم، طوری که از صدای بلندش دریا از جاش پرید و متعجب نگاهم کرد.
مامان پارچ دوغ به دست از آشپزخونه خارج شد و گفت:
-زدیش؟ دستت درد نکنه تو نمیدونی این چه آزاری میده که.
امیررضا پشت گردنش رو مالش داد و گفت:
-مگه مرض داری؟
-امیررضا آدم با داداشش اینطوری حرف میزنه؟
دریا روی زمین نشست تا وسایل رو روی سفره بچینه، امیررضا هم قهر کرده سر سفره نشست و دیگه حرفی نزد. وقتی که با دستگیره قابلمه رو از روی گاز برداشتم، صدای یالله بابا به گوشم رسید.
جلوی درگاه آشپزخونه نگاهش کردم و سلامی دادم با دیدنم اخمی کرد و علیک سلام گفت و رفت، پشت سرش امیرعلی بچه وسطیه خانواده وارد خونه شد.
-سلام داداش خوش اومدی.
-سلام، مرسی. بابا چش بود.
-از دستت بدجور شکاره، بیا بریم حالا واینسا اینجا.
بابا سر سفره نشست و مامان کنارش، قابلمه رو روی دستمال پهن شده گذاشتم و تقریبا کنار دریا نشستم.
امیررضا و امیرعلی هم روی به روی ما نشستن، امیرعلی خم شد و در گوش امیررضا چیزی گفت که اونم شونهای بالا انداخت و قاشقش رو پر کرد. مامان ادعا میکرد که با من قهره اما به خاطر منی که به لوبیا پلو علاقه داشتم، برام درست کرده بود، درحالی که میدونست امیرضا از لوبیا متنفره.
امیررضا طبق معمول لوبیاهارو جدا کرد و توی بشقاب من خالی کرد، بعدم یه قاشق سالاد شیرازی روی برنجش ریخت و خورد. جرات نگاه کردن به دریا رو نداشتم چون مطمئن بودم بدجور نگاهم میکردن، هیچکس حرفی نزد و همه در سکوت غذا رو خوردیم.