86

86

hdyh

پزشک رسید 

اول از حضور یک سوکوبوس شوکه شد

اما بعد کمی تعلل فهمید که اون ملکس 

سراسیمه به سمت تخت اومد 

شروع کرد به معاینه ی مالیا 

تشخیص داد بهش زهر قوی ای دادن 

باید هر چه سریع تر پادزهر رو بهش میدادیم 

پزشک دستور داد چند تا از وسایلش رو از تو خونه اش بیارن 

به گفته خودش نباید یک ثانیه هم مالیا رو تنها بزاره

چون ممکنه هر لحظه وضعش وخیم شه 

هر ثانیه برام مثل سال گذشت 

حرفای دکتر برام مثل خنجر زهرآلود بود 

حتی فکر از دست دادن مالیا هم برام دردناک بود

+ایان

این صدای مالیا بود

برگشتم سمت مالیا 

اما اون هنوز تو حالت اغما بود

+ایان

خدای من این صدای مالیا تو ذهن من بود

-جانم مالیا 

+ایان من کجام؟

-تو اتاق من 

+نه ایان اینجایی که هستم خیلی تاریکه 

-ولی تو پیش منی همینجا 

+ایان من بوتو میشنوم ولی هرچی میگردم نیستی 

-تو بیهوشی 

+نه ایان بیهوش نیستم اگه بیهوش بودنم تو نمیتونستی با من حرف بزنی من ذهنم بیداره فکرم بیداره 

-مالیا تو صدای اطرافتو میشنوی؟

+نه فقط سکوته ولی حس میکنم خیلیا دارن نگاهم میکنن

-چرا منو صدا کردی از کجا فهمیدی میشنوم؟

+نمیدونستم فقط تلاش کردم 

رفتم سمت مالیا دستش رو گرفتم 

-مالیا چیزی حس میکنی؟

+چی مثلا؟

-اینکه الان من دستتو گرفتم 

+نه ایان نه ایان کمکم کن 

صدای جیغ مالیا توی سرم پیچید

Report Page