86

86


#عشق_سخت 

#۸۶

بابا با اکراه با مهرداد دست داد و گفت 

- مشاور تحصیلی هستین ؟ 

- خیر ، من روانشناسم ... 

اخم بابا تو هم رفت

قلبم از استرس نمیزد

مهرداد به من نگاه کرد 

خیلی آروم بود 

ریلکس گفت

- در مورد صورت دخترتون ... باید باهاتون صحبت کنم

بابا دستشو زد به سینه و گفت 

- کسی از شما نخواسته دخالت کنید

مهرداد به دروغ گفت

- طبق پروتکول دانشگاه من باید پیگیری کنم و قضیه رو گزارش بدم . باید دلیل این خشونت مشخص شه.

بابا سرخ شد 

با صدای بلند گفتم

- بچمه خطا کرد بهش درس دادم . به شما چه 

بازومو گرفتو کشید

با ترس به مهرداد نگاه کردم که گفت

- جناب ادیب ... بهتره با هم صحبت کنیم

بابا منو کشید و گفت 

- دیبا دیگه دانشگاه نمیاد برید به هرکی میخواید گزارش کنید 

در ماشینو باز کرد 

تقریبا هولم داد داخل ماشین 

با اشک به مهرداد نگاه کردم

آروم اما با چشم های پر از نفرت به بابام نگاه میکرد

بابا سوار شد 

ماشینو روشن کردو داد زد

- گور خودتو کندی دیبا ... ما تا آخر ماه شوهرت ندم پدرت نیستم. لیاقت درس خوندن نداشتی

گاز دادو از جلو مهرداد رد شدین 

یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم

دلم میخواست در ماشینو باز میوردمو فرار میکردم

بابا کوبید به فرمون و گفت 

- بهت رو دادم ... جنبشو نداشتی ... خاک بر سر مادرت که یه دختر نتونست تربیت کنه 

چشممو بستم 

حرفای بابا تمومی نداشت

مثل پتک انگار کوبیده میشد به سرم 

یهو عصبی شدم

جیغ زدم

- بسه . بسه . بسه چرا نمیکشی تا راحتم کنی .

سرمو محکم کوبیدم به داشبرد

انقدر محکم که حس کردم دندونام تکون خوردو دنیا سیاه شد

اما راحت شده بودم

راحت 

بدون داد و دعوا بابا

بدون غم درون قلبم 

وقتی چشممو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودن

هر دو نگران و رنگ پریده

مامان با دیدن چشم هام ذوق کردو بغلم کرد با گریه گفت 

- برگشته برگشته 

فقط تونستم بگم آخ

درد داشتم و از درد نفس نمیشد بکشم

بابا اشک ریختو رفت بیرون پرستار رو صدا کرد

لب زدم

- چی شده؟ 

مامان گفت

- تو سرت لخته خون درست شده بود . خدا بهمون نظر کرد تو برگشتی

به بابا که شرمنده عقب تر ایستاده بود نگاه کردو گفت 

- باید گوسفند قربونی کنی

بابا گفت

Report Page