858

858


خواست حرف بزنه اما سریع گفتم 

- میخواین دفعه بعد جواب بدم مظلوم نشم کسی از من دفاع نکنه ؟ یا میخواین خواهرتونو جمع کنین انقدر تو زندگی من نباشه که آشوب راه بندازه؟ یا شایدم بهتره برای یه بارم شده شما تو روی خواهرتون وایسین تا حد و حدود خودشو بدونه ؟

مکث کردم چون انگار نفسم بالا نمی اومد 

اما زودی گفتم 

- بلاخره بگین از من چی میخواین ... من که دیگه کم آوردم از این حجم بی انصافی 

باباش که حسابی توپش پر شده بود با عصبانیت گفت 

- من با آرامش اومدم با هم این مشکلو حل کنیم نه اینکه بزرگترش کنیم 

دیگه تن و بدنم میلرزید خواستم چیزی بگم که صدای عصبانی نیما تقریبا سرم داد زد

- برو تو اتاق بنفشه ...

نمیخواستم برم میخواستم حرف بزنم

از حقم دفاع کنم

آخه دیگه تا کی این بحث و دعوا 

اما چشم های نیما داد میزد اگه نرم خودش منو میبره تو اتاق

چند وقت بود اینجوری بد عصبانی نشده بودو انگار این روی نیما یادم رفته بود 

اما با دیدن چشم هاش همه چی یادم اومدو تیز دوئیدم سمت اتاق 

درو بستمو به امیسا رو تخت خیره شدم

صدای پدرش اومد که گفت 

- بزار یه بار هم شده این قضیه حل شه 

با پدرش موافق بودم اما نیما گفت 

- این قضیه حل شده است ...

گوشامو تیز کردم که پدرش گفت 

- اگه حل شده بود من اینجا نبودم

- شما اینجایی چون نمیخوای واقعیتو قبول کنی . پدر من نمیشه به آدم زور بگن و تو کار آدم دخالت بیجا کنن و آدم سکوت کنه

باباش بلند تر گفت

- چطور تا دو سال پیش همه ساکت بودین . جدیدا متوجه دخالت و ظلم بهتون شدین 

نیما به حالت عصبی گفت

- بابا جان تا دو سال پیش خواهرت به مسائل اتاق خواب من کار داشت ؟ تا دو سال پیش من زن داشتم که خواهرت بهش تیکه و کنایه بار کنه ؟ آخه این چه حرفیه میزنی ؟ انگار عمه یه فرشته آسمونیه ما داریم علیه اون کاری میکنیم!!!!

باباش سریع گفت

- من خودم میدونم عمه ات اخلاق درستی نداره اما شما هم هی پا پیچش میشین مثلا همین امروز اومده اینجا خانمت با رفتاراش باعث شده ننشسته پاشه بره 

کارد به استخونم رسیده بود

امروز ...

پس میرفت چه چرند هایی که پشت سر من نمیگفت 

نتونستم تو اتاق بمونم و دروباز کردم 

رفتم به سمتشونو گفتم

- زنگ بزنیم نگهبانی ساعت ورو و خروج مهمون مارو بپرسیم . تو دوربین ها هم ثبت شده . ببینیم سه ساعت موندن یه جا میشه ننشسته پا شدن و رفتن ؟

نیما با اخم نگاهم کردو گفت

- تو برو اتاق بنفشه 

باباش اما گفت 

- بفرما، سه ساعت نشسته مگه رو دوش شما بوده که اینجوری میتوپی . 

هنگ نگاهش کردم

آدم انقدر بیشعور !

با داد نیما تقریبا از جا پریدم که گفت

- بنفشه...

Report Page