854

854


برگشتم سمت نیما. 

با وجود عصبانیت چهره اش از دیدنش بی نهایت خوشحال شدم. 

چون واقعا دوست داشتم بحثم با مهسا تموم شه و فقط از اونجا برم. 

شاید اگه بیرون میدون بودم کنجکاوی میکردم بدونم چرا مهسا و سیاوش عروسی کردن.

اما برای منی که وسط این ماجرا بودم هر اطلاعات بیشتری تهوع آور و عذاب آور بود

نیما اومد پیشمو مهسا سریع سلام کرد و گفت

- من برم دیگه . با اجازه. بنفشه خوشحال شدم دیدمت

پا تند کردو از ما دور شد

نیما همچنان با اخم نگاهش میکردو زیر لب گفت

- این از کجا پیداش شد؟ 

نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم خاطرات تلخو با هوا از ریه هام خالی کنم و گفتم

- اینجا کار میکنه ... چه خوب شد اومدی دنبالم 

نیما دستمو گرفتو در حالی که منو به سمت در میبرد گفت 

- ماشینو بد جا پارک کردم جواب هم که نمیدی ...اومدم دنبالت

- ببخشید مهسارو دیدم حواسم پرت شد

با نیما سوار ماشین شدیم که پرسید

- چی میگفت مهسا؟

گوشیمو بیرون آوردم و اینستاگرامم رو باز کردم

در حالی که دنبال اسم مهسا میگشتم گفتم 

- گفت عروسیم خوشگل شدم 

- جدا؟ مگه دیده؟

- اوهوم... تو اینستا

صدای نیما نسبتا عصبانی شدو گفت

- مگه تو اینستات هست؟

فقط هومی گفتم و اسم مهسارو پیدا کردم

 پیجشو باز کردم

از همون سال که دعوامون شد من مهسارو هاید ( مخفی) کرده بودم تا پست هاش برام نیاد 

اما همچنان جزو دوستام بود.

برای همین صفحه اش رو ندیده بودم.

با باز شدن صفحه و دیدن کوه عکس های دو نفرشون حالم بد شد 

نیما که حواسش به من بود نسبتا عصبانی گفت

- چی میبینی؟

از پیج مهسا اومدم بیرونو گفتم

- هیچی یکم فضولی 

اما حالم جدی ید شده بود

نه اینکه حسی به سیاوش داشته باشم.

نه اصلا جز تنفر هیچ حس دیگه ای نداشتم 

دقیقا برای همینم حالم بد شد چون تنفرم بیشتر شده بود اما ظرفیت این حجم از تنفر نداشتم

نیما دستشو گذاشت رو پامو از جام پریدم

غرق افکارم بودمو هول خوردم

کلافه گفت

- چته؟ 

سرمو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم

اما لعنتی خاطرات مثل آوار خراب شد به سرم

دوستی من با سیاوش اشتباه بود 

اما لحظه هایی که کنار سیاوش و مهسا از ته دل میخندیدیم حالا عذاب شده بود.

نه به خاطر اینکه اون دوتا آشغال از آب در اومدن

بلکه بخاطر اینکه اون صحنه ها دیگه از ذهنم پاک نمیشد

با صدای میما به خودم اومدم که عصبی اما آروم تر گفت

- میشه گریه نکنی...

تازه به خودم اومدمو فهمیدم اشکم راه افتاده

نیما کنار خیابون پارک کردو برگشت سمتم

سریع اشک هامو پاک کردم

سوالی و نگران نگاهش کردم که با عصبانیت و چشم های ناراحت گفت


سلام دوستان. لینک کانال ترفند پین شده تو کانال راحت نیتونین عضو بشید. دوستای عزیزی که گفتن خاطرات کوچولو های دلبندشونو میخوان بفرستن هم به ربات همون کانال ترفند پیام بدن به نوبت داخل کانال قرار میگیره . رمان داخل کانال ترفندو هم با هشتک #درس میتونین پیدا کنین 😘

Report Page